A Queer Diaries

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

اعترافات من

ׁׁׁׁآنقدر این چند روز سردرگمم و هیجان دارم که اصلا نمی­توانم بر روی موضوعی تمرکز کنم. چند بار سعی کردم مطلبی برای وبلاگ آماده کنم اما هر بار از موضوع منحرف شدم و نتوانستم ادامه دهم. اما بعد از دعوت مهدی و soulmate عزیز به این بازی تصمیم گرفتم که کمی ذهنم را متمرکز کنم و چند خطی بنویسم. مگر می شود دعوت این دو عزیز را نپذیرفت؟

1- قدم کوتاه است (172 سانت) و من نتوانستم تمام این بیست و چند سال زندگیم با این موضوع کنار بیایم. همیشه از از این قضیه عذاب کشیده ام و دوست داشتم که بلند تر باشم. شاید برای همین است که از افراد قد بلند خوشم می­آید. میلاد حدود بیست سانت از من بلند تر است.

2- دیگر می ترسم هر متنی را در وبلاگم قرار دهم، برای نوشته هایم وقت می­گذارم، با وسواس آنها را ویرایش می­کنم؛ مبادا که که در شأن وبلاگ من نباشد. فکر می­کنم وبلاگ بسیار عمیقی دارم، خطی مشخص را دنبال می­کنم و حرف های گنده در آن می­زنم. همین است دیگر، کامنت هایم زیاد شده است و من از هر زمان دیگری کم ظرفیت تر.

3- روابط دوستانه زیادی دارم و چه در میان دوستان خودم و چه در میان همکلاسی هایم چهره محبوبی به شمار می آیم؛ چون با تک تکشان رابطه­ی دو نفره­ی خوبی دارم. اگر بخواهم می­توانم در نگاه اول تاثیر خوبی بر دیگران بگذارم؛ به این شرط که با او تنها باشم. اما در میان جمعی غریبه هیچگاه نتوانستم تاثیر مثبتی به جای بگذارم و محبوب واقع شوم.

4- فرد گرا هستم و مسئولیت تمام موفقیت ها و شکست های خودم را می­پذیرم. کمتر عوامل بیرونی را مسبب ناکامی های خودم می­دانم و بر این عقیده­ام که همیشه محدودیت در ذهن ماست. تجربه کرده­ام که اگر خودم را باور کنم به خواسته ها و آرزو هایم می رسم.

5- تا هجده سالگی به شدت توسط خانواده­ام محدود می­شدم، آنها دوستانم را انتخاب می­کردند، حتی اجازه نداشتم شبی را در منزل خواهرم بگذرانم و تلفن هایم کنترل می­شد. شاید به همین دلیل است زیادی دنبال آزادیم و خودم را کاملا مستقل کرده­ام.

ׁׁׁׁبازی جالبیست، باعث می شود مدتی به خودمان فکر کنیم و خودمان را نقد کنیم. میلاد، کوتاه، باغ عدن، وفا و شاهین را به این بازی دعوت می کنم.

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

مرگ


از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود / کین آمدن و رفتن از بهر چه بود

ׁׁׁׁیکی از مواردی که همیشه ذهن مرا به خود مشغول می­کرد، باور من نسبت به مرگ و چگونگی آن بود. هرچند که با مرگ خیلی غریبه نیستم و در کودکی پدرم را از دست داده بودم، اما نگرش و نوع تفکر من نسبت به آن، زاییده­ی اجتماع و فرهنگ دینی حاکم بر آن بود؛ نگرشی که به زعم من قابل قبول نبود اما به دلیل سن کم و نا آگاهی، تنها باوری بود که نسبت به مرگ داشتم و به آن عمل می­کردم. اما چون باور و نوع نگاهمان به مرگ و آنکه بدانیم بعد از آن چه اتفاقی می­افتد، در لحظه لحظه زندگیمان تاثیر عمیقی می­گذارد؛ بر آن شدم که بیشتر در این زمینه تحقیق کنم و باورم نسبت به مرگ را، خودم انتخاب کنم.

آنان که محیط فضل و آداب شدند / در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند به روز / گفتند فسانه­ای و در خواب شدند


ׁׁׁׁچگونگی مرگ و زندگی بعد از آن یکی از مسائلی­ست که فلاسفه و ادیان مختلف همواره بر سر آن اختلاف دارند. بودایی ها معتقد به تناسخند، ادیان سامی و مخصوصا دین اسلام به روز قیامت باور دارند و فلاسفه­ی مادی گرا زندگی را صرفا نوعی فعالیت مغزی می­دانند. هر کدام از این ادیان و فلاسفه نیز دلایلی دال بر درستی عقیده خود و نفی دیگر مکاتب فکری می­آورند؛ حال آنکه به تصور من، ما نمی­توانیم ادله و براهین فلاسفه و ادیان را باور کنیم، زیرا که هیچ کدام از این فلاسفه قبلا نمرده­اند، هیچکدام از مبلغان دینی تجربه مرگ را ندارند و ما جز در افسانه ها شخصی را ندیده­ایم که نمیرد.


افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد / وز دست اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از اوی / کاحوال مسافران دنیا چون شد

ׁׁׁׁاما سوال ما همچنان پا برجاست، واقعا چرا می میریم؟ ما که قرار است بمیریم، برای چه به دنیا می­آییم؟ خدا یعنی چه؟ آیا هیچ وقت جوابی برای این سوال ها پیدا خواهیم کرد؟


کس مشکل اسرار اجل را نگشاد / کس يک قدم از دايره بيرون ننهاد

من می­نگرم ز مبتدی تا استاد / عجز است به دست هر که از مادر زاد

-----------------------------------------------------------------------


درختان می خشکند، جانوران می­میرند، کوه­ها جابجا می­شوند، حتی خورشید و دیگر ستارگان هم روزی خاموش می­گردند؛ اما هیچ درختی به خشکیدنش نمی­اندیشد، هیچ جانوری دست از تلاش و کوشش برای بقا نمی­کشد، هیچ ستاره ای نورش را دریغ نمی­کند؛ زمزمه­ی مداوم باد به ما متذکر می­شود که همه در حرکتند، همه بی توجه به پایانشان به جلو می­روند؛ پاسخ ما همین است، همین که بدانیم هرگز در زندگی برای سوال های بنیادی­مان پاسخی نخواهیم یافت ولی با این وجود می­توانیم پیش برویم، حرکت کنیم، به خاطر زنده بودنمان سپاسگزار باشیم، به هر روز جدید به عنوان معجزه­ای بنگریم و قدر لحظه به لحظه­ی زندگی­مان را بدانیم.

می نوش که عمر جاودانی این است / خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست / خوش باش دمی که زندگانی این است

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

میلاد

ׁׁׁׁهفتم شهریور هشتاد و چهار، ساعت سه بعد از نصف شب: مانند هر شب در چت روم یاهو پرسه می­زنم. مدتی­ست که روم مرا خسته کرده است. چتِ هر روزه و آشنایی و دیدار افراد جدید دیگر برایم لذت بخش نیست، اما اولین کاری که پس از اتصال به اینترنت انجام می­دهم، ورود به چت روم است. شاهین آنلاین است و گاهی چند خطی برای او می­نویسم. از او می­پرسم که چه می­کند و او آدرس وبلاگی که در حال خواندن آن است را برایم می­فرستد، توصیه می­کند که حتما آن را بخوانم. وبلاگی ست به نام "پسری به دنبال همسفر" و در زیر آن با خطوطی درشت نوشته شده است: "بسیارند آنان که زندگی را سفری می­دانند طولانی و پر مخاطره، و بسیارند آنان که باور دارند این سفر را همسفری در خور باید. من نیز به دنبال همسفری هستم که بتوان بر دستانش اعتماد کرد، به گاه خستگی بر شانه هایش آرمید و زمستان را با گرمای دلش به سر رساند." نوشته ای دلنشین که مرا به خواندن تمام وبلاگش ترغیب می­کند. تصمیم می­گیرم برای نویسنده­ی آن وبلاگ پیامی برای آشنایی بفرستم.


ׁׁׁׁهفدهم مهر ماه، ساعت هفت و سی دقیقه: کلاس فرانسه­ام تازه تعطیل شده است. بر خلاف همیشه مسیری را پیاده می­پیمایم و به شخصی که مدتی­ست با او در اینترنت آشنا شده­ام، می­اندیشم. در شهری دور ساکن است و رابطه ی ما غیر ممکن به نظر می رسد، اما می توانیم با هم دوستانی معمولی باشیم؛ از حق که نگذریم در عکسش قیافه­ی بسیار جذاب و گیرایی دارد و بسیار با ادب و خوش اخلاق است؛ لااقل پشت چت که اینطور است. تصمیم می­گیرم به او sms بزنم اما بهتر می­بینم برای اولین بار به او تلفن کنم. پسری که پشت خط است با کمی لهجه حرف می زند، صدایی گرم و دلنشین دارد و مشخص است از تلفن من خوشحال شده است. صحبتم را کوتاه می­کنم چون منتظر چند مهمان است و نمی­تواند بیش از آن صحبت کند، خداحافظی می کنم.

ׁׁׁׁاوایل آذر: به من ابراز علاقه می کند، آخر او که مرا هنوز ندیده است؛ به او می­گویم که دوستش دارم، اما شاید در واقعیت آنطوری نباشد که پشت چت می بینم . نمی­دانم چه کنم، او نمی­تواند به تهران بیاید، از طرفی من هم دیگر نمی­توانم این دوستی ندیده را ادامه دهم، باید هرچه زودتر او را ببینم. به او می­گویم که می­خواهم برای چند روز به ارومیه بیایم، استقبال خوبی نمی­کند؛ می ترسد. می ترسد از آنکه این دوستی نصفه نیمه­مان را هم از دست بدهد، اما سرانجام می­پذیرد که من سفری کوتاه به آنجا داشته باشم.

ׁׁׁׁبیست و یکم آذر ماه، ساعت هفت و پانزده دقیقه ی صبح، ترمینال اتوبوسرانی ارومیه: از اتوبوس پیاده می­شوم، قرار است دنبالم بیاید و هنوز نرسیده است. وقتِ کمی دارم تا صورتم را بشویم و دستی به موهایم بکشم. تمام شب گذشته را نخوابیدم و به هزاران سوال بی جوابی که در ذهنم داشتم فکر می­کردم؛ از روبرو شدن با او می ترسم، اما به من تلفن می کند و می­پرسد کجایی ؟. از دور او را می­شناسم و به او لبخند می­زنم. لبخند مرا بی پاسخ نمی­گذارد.

ׁׁׁׁامروز یک سال از تاریخ اولین دیدارمان می­گذرد. اکنون دیگر مانند سال پیش دغدغه ی چند ماه آینده را ندارم، بلکه به سالهایی که همراه با او خواهم داشت، فکر می کنم. دیگر با هم اهدافی مشترک داریم و هر دو برای رسیدن به آنها می­کوشیم. می­دانم که مرا دوست دارد. می­دانم که عاشق او هستم و این عشق در را وجود او هم می­بینم. از پیدا کردنش خرسندم، زیرا وی به من نشان داد که می­توانم عشقی فراتر از تصور خود داشته باشم و این برایم برکت است.

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

تولد یکسالگی وبلاگ

ׁׁׁׁیک سال پیش در چنین روزی وبلاگم متولد شد. همان طوری که در پست اولم توضیح دادم، دلیل اولیه ایجاد این وبلاگ فقط و فقط نوشتن خاطرات روزانه بود، اما حالا با گذشت یک سال از آن زمان دلایل دیگری برای ادامه آن دارم که از اساس با دلیل اولیه ام مغایر است.

ׁׁׁׁبرای من نوشتن هر پست وبلاگ روند خاصی دارد: هر چند وقت یک بار پشت کامپوتر می نشینم، به قسمت ناشناخته ی دریای روحم نگاه می کنم و جزایری در آن می بینم ... موضوع هایی که برای من مبهمند و هنوز کشفشان نکرده ام، بعد سوار قایقی به نام کلمه می شوم و قایق را به سوی نزدیک ترین جزیره هدایت می کنم. در راه گرفتار توفان و گرداب های بیشماری می شوم ولی به پارو زدن ادامه می دهم، دیگر جزیره ی مورد نظر را نمی بینم اما به ماجراجویی در بخش ناشناخته ی روحم ادامه می دهم. گاهی به بازگشت فکر می کنم، اما ادامه می دهم (در بعضی موارد واقعا بازگشتم). سرانجام جزیره ای بس زیبا تر و بزرگ تر از جزیره ی مورد نظر را در افق می بینم و قایقم را در کنار ساحل آن متوقف می کنم. نمی دانم چرا جریان آب مرا به سمت جزیره ی خاصی می کشاند و نه به سمت جزیره ای که قصدش را کرده بودم؛ انگار قلم به دست من نیست، انگار قایقم ناخدایی غیر از من دارد. مطلبم را بعد از چند بار ویرایش به دوستم ایمیل می کنم که او هم یک بار دیگر ویرایشش کند و بعد آن را پابلیش می کنم. از آن لحظه به بعد دیگر انسانی نیستم که در جزیره ای ناشناخته گم شده باشد؛ وقتی می بینم دیگران مطلبم را فهمیده اند، خودم هم نوشته ی خودم را بهتر می فهمم، خودم را از راه دیگران بهتر می شناسم و بعد از هر مطلبم، بیشتر رشد می کنم، بیشتر به بلوغ روانی نزدیک می شوم و بیشتر یاد می گیرم. خوشحالم که وبلاگ من در این یک سال سیر صعودی داشته است و مطالب و محتوای آن رفته رفته بهتر و عمیق تر شده است. امیدوارم این روند همیشگی و دایمی باشد.

ׁׁׁׁاز تمامی دوستان عزیزم که در طول این یک سال با کامنت های زیبایشان به بهتر شدن این وبلاگ کمک کرده اند و به من دلگرمی داده اند و در رشد من سهیم بودند، ممنونم و کمال تشکر را دارم.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

سرگیجه

ׁׁׁׁآنقدر کار سرم ریخته است که مجال سر خاراندن هم ندارم، کتاب های درسی ام روی میز به طور نامرتبی قرار دارند و دیدنشان لبخندی که چند وقت است کم به سراغم می آید را محو می کند. معلم زبانم این هفته به طور کامل مشغول است و متوجه نمی شود که یک هفته بیشتر به آزمون IELTS نمانده است و برایش قابل درک نیست که من حتی به فارسی هم نمی توانم در سه دقیقه دلایل به موزه رفتن مردم را توضیح دهم و یا نمی دانم تاثیر تکنولوژی در دور شدن خانواده ها چه می تواند باشد. درس خواندن در دانشگاه دولتی هم انگار مزیتی به غیر از پول هنگفت خرید مدرک ندارد: هر روز بین دانشگاه و بانک و وزارت علوم در رفت و آمدم، دور تسلسلی که انگار پایانی ندارد. هرچه به دانشگاه های خارج ایمیل می زنم که معدل کل دانشگاه مثلا صنعتی ما به 13.25 هم نمی رسد، جواب می دهند که فقط به معدل بالای 14 را پذیرش می دهند، آزاد و سراسری فرقی ندارد؛ حال آنکه معدل کل دانشجویان دانشگاه آزاد واحد علی آباد کتول چند نمره بیشتر از دانشگاه ماست! انگار نه انگار که در دانشگاه سراسری تهران درس خواندم و برای کنکور چه شبها که بیدار نماندم. اساتید محترم دانشگاه ما حتما یادشان رفته است نمرات از بیست حساب می شوند نه از چهارده.

ׁׁׁׁاستاد مدیتیشن من از مردن یک کودک در هر سه ثانیه ناراحت است و می گوید زندگی درد است و باید این درد را تجربه کنیم، اما در خانه ی زیبای خود روی "گُم" (1) تمرین مراقبه و تمرکز می کند و نمی داند تمرکز، غذای کودکان گرسنه نیست. اخبار هم مدام از کودکان فلسطینی می گوید و از زنان هتک حرمت شده. انگار ایرانیان کودک مظلوم و فقیر ندارند، انگار در ایران زن هتک حرمت شده ای نداریم. سی ان ان و بی بی سی نیز فقط به جنگ با تروریست می پردازند. هر روز عین هم، همان کلمات، همان جملات، همان تصاویر، همان ژست های ناشیانه ی مجری که می خواهد القا کند مهمترین اتفاق عالم بشریت منفجر شدن بمبی در عراق است. نمی دانند من برای قوی تر شدن زبانم کانال مسخره شان را نگاه می کنم و برای من عدم توافق اسراییل و فلسطین در پنجاه سال اخیر مهم نیست، مهمترین مشکل من اخذ پذیرش از دانشگاه است.

ׁׁׁׁاستاد خودشناسی ام می گوید «به "داشته" هایت فکر کن و در دایره نفوذت حرکت کن». اما غافل است از این که دایره نفوذ من این روزها شعاعش به حدود صفر تقلیل پیدا کرده است و بر عکس دایره نگرانی با قدرت بسیار قلمروش را بیشتر می کند (2). لااقل جای شکرش باقیست که گذرنامه ام آماده است. هر روز ورق می زنمش و صفحات خالی اش را نگاه می کنم؛ بالاخره هیچ چیز هم که نباشد، جزو "داشته" های من است!

ׁׁׁׁدلتنگی میلاد هم دیگر عذابم می دهد؛ بیشتر از سه ماه شده است، تلفن و چت هر روزه هم مرا دلتنگ تر می کند؛ می خواهم ببینمش، ببویمش، ببوسمش؛ اما او نیز مشغول است. انگار همه دست به دست هم داده اند که دیدارمان به تعویق بیافتد. اما هدفی مشترک داریم، پس باید به قدری دوریش بسازم.

ׁׁׁׁاما چیزی که مرا سر پا نگاه می دارد و به من انرژی می دهد، اطمینان به موفقیت است. می دانم که به هدفم می رسم، همان طوری که می دانستم معاف می شوم. باور دارم که اگر آرزویی را از ته قلب خود بخواهم و برای انجام آن حداکثر تلاشم را بکنم، تمام کائنات و هستی در رسیدن به آن خواسته به من کمک می کنند. معتقدم که این دوران موقتی ست. چند روز قبل با خود عهدی بستم: قسم خوردم که در راه رسیدن به این هدف حداکثر سعی و کوششم را بکنم، مطمئن باشم که موفق خواهم شد و هرگز به خود شک راه ندهم، چون شک کُشنده است.

ׁׁׁׁ
(1) گُم کوسن و تشکی کوچک است که تبتی ها بر روی آن به حالت نشسته به مراقبه می پردازند.
(2) برای اطلاعات بیشتر در مورد دایره نگرانی و نفوذ، رجوع کنید به کتاب هفت عادت مردمان موثر، استفان کاوی.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

آزادی


1-آیا دیده اید کسی در مجلس ترحیم لباس قرمز بپوشد؟

ׁׁׁׁبیشتر ما فکر می کنیم آزادیم، اما با کسانی معاشرت می کنیم که دوستشان نداریم. به تماشای فیلمی می رویم که دیگران می گویند زیباست. لباسی می پوشیم که به ما گفته اند مد است. آن طوری زندگی می کنیم که دیگران به ما تلقین کرده اند بهترین است. بدون تایید دیگران نمی توانیم حتی چند قدم راه برویم و چون حرف دیگران برایمان مهم است، طوری تصمیم می گیریم که از ما انتقاد نکنند. به مهمانی ها و مجالس می رویم و لبخند می زنیم نه برای اینکه واقعا شادیم و احساس خوشبختی می کنیم، بلکه برای اینکه دوستمان بدارند. هیچ وقت فکر نمی کنیم که در حقیقت برده ایم، برده ی قواعد خانواده، اجتماع و سنت. متاسفانه خود را از دیگر مردم آزادتر می دانیم و هیچوقت فکر نمی کنیم که این قواعد را چه کسی نوشته است: "مهم نیست، تا بوده همین بوده. این سنت ها غیر قابل تغییرند و می بایست بی چون و چرا اجرا شوند". فکر می کنیم آزادی همین است: گذاشتن هرروزه ی ماسکی بر صورت، رفتار کردن به صورتی که دیگران می خواهند و اجرای قواعدی که با آنها مخالفیم. گاهی نیز آزادی را با بی تعهدی اشتباه می گیریم، فکر می کنیم چون با کسی دوست نیستیم و یا به کسی یا چیزی متعهد نیستیم، آزادیم. ولی آزادی این نیست. آزادی مطلق وجود ندارد، بلکه چیزی که وجود دارد آزادی انتخاب است و تعهد به آن انتخاب.

2- من انسانی آزادم، آزاد و مستقل، اما در مجلس ختم قرمز نمی پوشم، آبی تیره مناسب تر است.

ׁׁׁׁاز بچگی برای آزادی و استقلال خود جنگیدم، مهمترین خواسته ام بوده. با مادرم جنگیدم که می خواست پزشک شوم، نه مهندس. با برادرم جنگیدم که خود را جای پدر مرحومم می دانست و در جزئی ترین مسائل زندگی من دخالت می کرد. با نزدیکان خود جنگیدم چون دقیقا می دانستند من باید چه طور زندگی کنم و اگر به نظریات آنها عمل نمی کردم مرا به باد انتقاد می گرفتند. برای کنکور جنگیدم تا از چنگ انسانهایی که به حکم دوست داشتن مرا برده ی خود کرده بودند، رهایی یابم. برای تملک مقداری از ارثیه خود جنگیدم تا خانه ای اجاره کنم؛ چرا که به نظر خانواده مستحق این پول نبودم « اخاذی خانواده ها: اگر این کار و آن کار را بکنی، به تو پول می دهیم.» برای معافیت سربازی ام جنگیدم؛ چرا که سربازی را با آزادی خود در تناقض می دیدم و حالا نیز می جنگم: برای رفتن از این شهر، از این کشور.

ׁׁׁׁدر این حین، گاهی نیز فکر می کردم که آیا این همه جنگ ارزش دارد؟ آیا بهتر نبود مانند برادرم تن به خواسته های خانواده ام دهم؟ زندگی در شهری کوچک در کنار مادرم؟ تبعیت از نظریات او و در ازای آن حمایتش؟ حمایتی که من همیشه استقلال و آزادیم را به آن مرجح دانستم.

3- شاید بشود قرمز هم پوشید!

ׁׁׁׁامشب برای قوی شدن زبان انگلیسیم کتاب "زهیر" را دوباره می خواندم، قسمتی از آن کتاب توجه مرا به خود جلب کرد، طوری که برای ملموس بودن مفاهیم آن به ترجمه ی فارسی اش رجوع کردم (هنوز کتاب خواندن به انگلیسی برایم مانند فارسی دلنشین نیست) :

ׁׁׁׁ"حالا آزادم، در زنجیر هم آزاد بودم، چرا که هنوز برای من آزادی محترم ترین چیز دنیاست. البته این باعث شد باده هایی را بچشم که دوست نداشتم، کارهایی بکنم که نباید می کردم و دیگر تکرار نکردم، داغ زخم های بسیاری بر جسم و جانم بماند، بعضی ها را برنجانم … . از رنج هایم پشیمان نیستم، داغ زخم هایم را مثل مدال حمل می کنم، می دانم بهای آزادی سنگین است، به سنگینی بهای بردگی؛ تنها فرقش این است که این بها را با لذت و لبخند می پردازی، هرچند لبخندی آمیخته به اشک."

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

عشق و وابستگی

ׁׁׁׁ"اگر به زبان مردم و فرشتگان سخن گویم و عشق نداشته باشم، به نُحاس ِ صدادهنده و سنج ِ فغان کننده مانندم. اگر صاحب عطیه ی پیشگویی باشم و آگاه باشم بر تمام اسرار و بر تمام دانش ها؛ اگر ایمانم چنان کامل باشد، تا آنجا که کوه ها را جا به جا کنم، و عشق نداشته باشم، هیچم.

ׁׁׁׁاگر تمامی اموالم را میان فقرا تقسیم کنم و اگر بدن خود را به آتش بسپارم، اما اگر عشق نداشته باشم، هیچ حاصلی به دستم نیست.

ׁׁׁׁعشق بردبار است، عشق مهربان است، در آتش حسد نمی سوزد، کبر ندارد، غرور ندارد، اطوار ناپسندیده ندارد، نفع خویش را خواهان نیست، خشم نمیگیرد، سوءظن ندارد، از ناراستی شاد نمی شود اما با راستی به شعف می آید، در همه چیز صبر می کند، همه را باور می کند، همواره امیدوارست و همواره بردبار ... . عشق هرگز نابود نمی شود." (1)



ׁׁׁׁشاید این چند خط پولس قدیس برای توصیف عشق کافی باشد، اما لازم می دانم نکاتی چند را در این باب متذکر شوم. عشقی که در اینجا بحث می شود، عشق بالغانه است، عشقی که حد و مرز ندارد، حساب و کتاب سرش نمی شود. تملک ندارد و به دنبال منفعت نیست. نمی دانم چرا اکثرا عشق با وابستگی اشتباه گرفته می شود. وابستگی و عشق دو مقوله مجزا هستند. وابستگی عشق به خطا رفته است. وابستگی تملک معشوق و در بند کشیدن و اسارت اوست و عشق آزادی او. عاشق بدون قید و شرط و بدون چشمداشت معشوقش را دوست می دارد، او را آزاد می گذارد، به او مظنون نیست و در قبال ابراز عشقش درخواستی ندارد و تایید معشوق را طلب نمی کند. به دنبال اثبات عشق خویش به معشوق نیست. به هم کس و همه چیز عشق می ورزد و به عشق دیگران به معشوقش حسد ندارد.

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁگر از دوست چشمت به احسان اوست

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁتو در بند خویشی نه در بند دوست.

ׁׁׁׁبه نظر من شعر "ای که تویی همه کسم، بی تو میگیره نفسم، اگه تو رو داشته باشم، به هرچی می خوام می رسم ... " و امثال آن، گرچه در نگاه اول بسیار عاشقانه به نظر می رسند که عاشق خود را در معشوق خویش غرق کرده است، اما وابستگی مطلق است. عشقی که ما را از نفس کشیدن باز می دارد، عشق نیست. عشقی درست است که ما را متعالی کند و به کمال برساند، به ما انگیزه دهد نه آنکه دست و پای ما را ببندد.

ׁׁׁׁعاشق و معشوق مانند دو ریل قطار به صورت موازی با هم حرکت می کنند. دو دنیای متفاوت، دو فکر مجزا که به یک سمت و یک جهت در حرکتند. دو دنیا که نه آنقدر از هم دور باشند که فکر کنند مستقل زندگی می کنند و نه آنقدر نزدیک باشند که به نظر برسد به حریم خصوصی هم تجاوز می کنند. البته چون هیچ انسانی کامل نیست، همیشه عشق با وابستگی همراه می شود. می دانیم که مالک معشوقمان نیستیم، اما چون کامل نیستیم، سعی در تملک او داریم، در قبال عشقمان درخواست می کنیم و به عشق فرد دیگری به معشوقمان حسد می ورزیم. به معشوقمان مظنونیم و سعی در اسارت او داریم.

ׁׁׁׁ"تجزیه و تحلیل عشق بس است. اینک باید بکوشیم که انرژی عشق از ما بگذرد ... . عشقی که هنگام نفوذ به درون ما، نرم می کند، ناب می کند، تازه می کند، بازسازی می کند، دگرگون می کند. پس بگذارید عشق وارد شود ... . هدف ما در این دنیا باید همین باشد: آموختن عشق ورزیدن ... . زندگی هزاران فرصت برای آموختن عشق ورزیدن در اختیار ما می گذارد ... . زندگی یک تعطیلات طولانی نیست، آموزش مداوم است. و مهم ترین درسی که در پیش داریم همین است: آموختن عشق ورزیدن، و هر بار بهتر عشق ورزیدن." (2)



1- قطعه ای از رساله ی اول پولس قدیس به قرنتیان، عهد جدید.

2- بخشی از کتاب عطیه برتر، پائولو کوئلیو.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

Queer as Folk (us)



سریال Queer as Folk بی تردید پربیننده ترین سریالیست که به موضوع زندگی همجنسگرایان می پردازد. این سریال علاوه بر سود جستن از هنرپیشگان خوش سیمایی همچون Gale Harold و Randy Harrison در نقشهای برایان و جاستین و نمایش صحنه های سکسی، با به تصویر کشیدن واقعیات روزمره ی زندگی این گروه از اجتماع توانست در بین سالهای 2000 تا 2005 ده ها جایزه بین المللی را از آن خود کند. این سریال پرطرفدار که تا چند روز دیگر سری پنجم آن از Pink TV پخش خواهد شد، به وقایع زندگی چند جوان گی و لزبین می پردازد. برایان خودمحور و خودگرا ست و صداقتی را که در شهوترانی می بیند در عشق نمی یابد. مایکل (Hal Sparks)، بهترین دوست برایان، که به تازگی 30 سالگی را پشت سر گذاشته است، با آشنا شدن با بن (Robert Gant) - نویسنده ی مبتلا به ایدز - مرد مورد علاقه خود را یافته است. جاستین که برای اولین بار سکس را با برایان تجربه می کند، پس از نشان دادن عشق و علاقه اش به پارتنر او تبدیل می شود . تد (Scott Lowell) و امت (Peter Paige) ، دو دوستی که روابط رومانتیک آنها به جایی نمی رسد، نهایتا به دوستی ساده خود ادامه می دهند. ملانی(Michelle Clunie) و لیندزی (Thea Gill) دو زوج لزبین که رابطه آنها بر خلاف آنکه در ظاهر بسیار محکم به نظر می رسد، با خیانت چند باره هر دو به هم ، شکننده شده و عملا چند بار در طول سریال مجبور به جدایی می شوند و بالاخره دبی، مادر مایکل که همواره برای حقوق همجنسگرایان آمریکا تلاش می کند و گاهی نیز از گی بودن پسرش ناراحت است، از شخصیتهای اصلی این سریال هستند. از دیگر نکات مثبت این سریال همکاری کارگردانان مشهوری در عرصه سینما و تلویزیون است که آن جمله میتوان به Russell Mulcahy کارگردان صاحب نام سینمای استرالیا و Bruce McDonald و David Wellington اشاره کرد.

Queer as Folk سریالی است که ما را به دیدن واقعیت دعوت می کند. واقعیتی بدور از هر گونه تعصب و داوری که در حقیقت قضاوت را بر عهده بینندگان می گذارد. شخصیتهای این سریال همانند ما ، گاهی دچار تشویشند، گاهی ناراحت و گاهی عصبانیند و حتی گاهی رفتارهای نابهنجار از خود نشان می دهند. مشاجرات برایان و جاستین، نصیحت های دبی به مایکل، عشق بی چشم داشت مایکل به برایان و حتی صحنه های سکسی بک روم بابیلون و مصرف مواد مخدر، برای اکثر ما صحنه هایی آشناست. صحنه هایی که ممکن است در زندگی روزمره ما هم اتفاق بیافتد.

از جنبه های مشخص و بارز این سریال دور کردن الگوی پرفکت بودن و کمال گرایی است ، به طوریکه تفکر سفید – سیاه در آن جایی ندارد. کسی در این سریال سرچشمه ی همه خوبی های جهان نیست. کسی مظهر بدی نیست. بلکه هر کدام از شخصیت ها در موقعیت های مختلف، عکس العمل های متفاوتی بروز می دهند. مایکل با وجود اینکه برایان را مانند برادر خویش دوست دارد، از او ناراحت هم می شود و بر سرش داد می کشد. مادر دبی در بسیاری از موارد توانایی حمایت از پسرش را ندارد. جاستین با وجود عشق بی پایانش به برایان، گاهی او را خودخواه، بی منطق و عشق ستیز می یابد. ملانی و لیندزی که تقریبا در تمام طول سریال دو یار جدانشدنی می نمایند، بارها و بارها مشاجراتشان به قهرهای طولانی مدت می کشد و حتی برایان که در همه قسمت ها دنیا را از دید خود می بیند و از ازدواج بیزار است، برای ازدواج مایکل و بن، کیک سورپرایز می خرد.

از نکات آموزنده این سریال تلویزیونی مبارزه خستگی ناپذیر تک تک شخصیت های آن برای تحقق حقوق همجنسگرایان و ایستادگی در مقابل تبعیض های اجتماعی است. این حق خواهی در بیشتر قسمتها با بیانی سیاسی و به همراه خرده گیری از سیاست مداران آمریکا (به ویژه جرج بوش) همراه می شود و ممانعت ازدواج همجنسگراها و عدم حق یکسان آنان با استریت ها به چالش کشیده می شود.

اما از سو یی دیگر، بهره نجستن از بازیگران سیاه پوست در کل داستان ، نشان دادن مصرف مواد مخدر به عنوان امری بدیهی در زندگی گی ها و بالاخره توجه بیش از حد به روابط جنسی و به تصویر کشیدن اغراق آمیز وضعیت معیشتی گی ها که بدور از هر گونه دغدغه و بعضا مرفه است ، از جمله نقاط ضعف این سریال محسوب می گردند.

در خاتمه متذکر می شوم که نام Queer as Folk برگرفته شده از ضرب المثلی است انگلیسی "there's nought so queer as folk" به معنای "there's nothing as weird as people" یا "هیچ چیزی به اندازه مردم عجیب نیست".

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

به هر گوشه دوانم

نمی دونم چقدر با افتخاری و آثارش آشنا هستین. خودم همیشه ناظری رو به افتخاری ترجیح می دم اما گاهی افتخاری آهنگ هایی بیرون می ده که واقعا قشنگه و موندگار مثل آلبوم نیلوفرانه با آهنگ های دلنشینش که شاید شنیده باشین. دیشب به طور تصادفی تو ماشین دوستم شاهین یه آهنگ دیگه از افتخاری شنیدم که خیلی خوشم اومد و همون دیشب اونو دانلود کردم. آهنگیه به نام صیاد از آلبومی به همین نام. این آهنگ تاثیر گذار رو میتونین از اینجا دانلود کنین.
.................................................
چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم، رفته است قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم، نگرانم
از ناوک مژگان چو دوصد تیر پرانی، بر دل بنشانی
چون پرتوی خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم، با حال نزارم
برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر بر دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن بازگشایی، خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی، تا سجده گزارم
گر بوی تو را باد به منزل برساند، جانم برهاند
ورنه ز وجودم اثری هیچ نماند، جز گرد و غبارم

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵

تغییر

سالهاست که به ادامه تحصیل می اندیشم. مدتیست که می پندارم مهندسی ساده مرا کم است. سالهاست در این فکرم که من دکترایم را خواهم گرفت. در این فکر که شاید با دکتر شدنم نام پدر مرحوم خویش را زنده کنم. شاید خود را در آن مقام بیشتر بستایم. در این سالها همواره برای رسیدن به این هدف تلاش کردم. زبان انگلیسی را مسلطم، فرانسه خواندم، کمی اسپانیایی می دانم.
در این سالها بهانه هایی داشتم : فارغ التحصیل نشده بودم، سربازی نرفته بودم، نگران خانواده ام بودم، اما حالا چه بهانه ای برایم مانده است؟ فارغ التحصیل یکی از دانشگاه های سراسری تهرانم و در خدمت مقدس سربازی معاف شده ام. گذرنامه ام بزودی حاضر است. پس چرا اینقدر ملتهبم؟ چرا اینقدر افسرده ام؟ کاری نمانده است جز تلاشی یک ماهه برای مدرک زبان و پست کردن مدارک لیسانسم برای دانشگاهی در آن سوی آبها.
پس چرا مرددّم؟
دلتنگ خانواده ام خواهم شد؟ من که چند سال است تنها و دور از آنها زندگی میکنم. دلتنگ میلاد می شوم؟ او که گفته است می آید. مشکل مالی خواهم داشت؟ می دانم که مادرم - با توجه به اینکه مخالف رفتن من است - مرا حمایت خواهد کرد.
.
.
.
پس مرا چه می شود؟
می دانم، ...... می ترسم.

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

دریاچه ارومیه


این دریاچه ی ارومیه خیلی قشنگه و ما خبر نداشتیم ها ! چند بار تا لب دریاچه رفته بودم و قدم زده بودم ولی چون اون زمان فصلش نبود شنا نکرده بودم. فکر میکردم شبیه دریای شماله و یک کمی شور تر! هفته ی قبل که رفته بودم ارومیه پیش میلاد، فرصتی پیش اومد که با میلاد بریم دریاچه و شنا کنیم. اونقدر ساحل دریاچه قشنگ بود که وصفش تو این چند خط خیلی سخته. اولش فکر کردم شنهای کنار دریاچه بر خلاف شمال سفیده ولی بعدش متوجه شدم که نه بابا اون ها شن نیست ، بلکه نمکه. اونم نمک متبلور که عینه برفه.اونقدر هم غلظت نمک زیاده که هر جسم خارجی باعث تبلور نمک به دورش میشه. منظره سنگهایی که بخاطر نمک سفیدن و میدرخشن منظره ی آشنایی در سواحل دریاچه ست.



هر کاری هم بکنی نمیتونی خودتو ببری زیر آب ! اونقدر چگالی آب زیاده و به اصطلاح آب سنگینه که حتی باد هم به آسونی نمیتونه آب رو مواج کنه و کلا جز در مواقع توفان آب دریاچه موج چندانی نداره. شنا در دریاچه هم سبک خودشو داره و بیشتر کرال پشت باید رفت که آب به چشم ها و بینی نپاشه که چشم ها رو خیلی میسوزونه. تنها موجودی هم که میتونه این غلظلت بالای نمک رو تحمل کنه آرتمیاست که بسیار کوچیکه که اگه از نزدیک نگاه کنی قرمزه و چشاش و اسکلت بدنش مشخصه.


به آسونی میشه ساعت ها روی سطح آب دراز کشید و از آرامش و آسمان آبی اونجا لذت برد. آفتاب اونجا هم حرف نداره و من در عرض نیم ساعت که آفتاب گرفتم عین ذغال سیاه شدم و الان کلی برنزه هستم ! میلاد هم قبل از اینکه من بیام چند بار دیگه هم دریاچه رفته بود و سیاه سیاه بود ! از بس که خوش گذشت به اصرار من چند بار دیگه هم برای شنا رفتیم. میلاد هم سنگ تموم گذاشت و حسابی سعی کرد بهم خوش بگذره. چند تا هم عکس گذاشتم که امیدوارم خوشتون بیاد.


دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

معافی

بالاخره درست شد. بالاخره بعد از هفت ماه دوندگی، هفت ماه پی گیری، هفت ماه اضطراب، هفت ماه تصویر ذهنی و هفت ماه صبر معاف شدم. یادمه از اولین روزی که وارد سربازی شدم به خودم می گفتم من یه راه حل پیدا میکنم، با هر قدمی که در رژه بر می داشتم می گفتم من معافیم رو جور میکنم. به این کار مطمئن بودم. سه چهار تا شورا رفتم، با کلی آدم صحبت کردم که پارتی بشن، کلی دم در اتاق این و اون منتظر ایستادم و خیلی سعی و تلاش کردم. یادمه که تو کتاب کیمیاگر نوشته بود اگه چیزی رو از ته قلبت بخوای تمام کیهان و هستی بهت کمک میکنن که به خواسته ات برسی. من به این جمله اعتقاد دارم. کار معافیم تو همون سه چهار ماه اول درست شد و بقیه اش انتظار بود برای اومدن نامه ی ترخیصم از دو تا خیابون اون ورتر تا پادگان که آخرش هم این نامه خودش نیومد و من با هزار بد بختی دستی آوردمش. حالا من منتظرم کارتم بیاد دم در خونه که امیدوارم مثل اون نامه با سرعت مورچه نیاد چون از نظام وظیفه تا اینجا کلی راهه !

پیوست : این شبهه برای بعضی ها پیش اومده که من از طریق همجنسگرایی معاف شدم که باید بگم اشتباه می کنند.

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

غرور

بعضی مواقع آدم فکر میکنه داره بهترین کارو انجام میده، بهترین رفتار رو میکنه و باور داره خودش درست میگه، دچار تعصب میشه، خودش رو کامل میدونه. سر منم همچین بلایی اومد. فکر میکردم هر رفتاری که با میلاد میکنم درسته، همیشه من درست میگم و چون اون سنش کمتره، کمتر از این مسایل سر در میاره. ولی حقیقت جور دیگه ای بود. بعضی جاها من اشتباه میکردم و اون درست میگفت. اتفاقی که این هفته برام افتاد این موضوع رو برام مشخص کرد که منم مثل همه اشتباه میکنم و میتونه حق با من نباشه. برخورد میلاد با این قضیه بسیار پخته، عقلانی و قابل تحسین بود. برخوردی که شاید در مورد مشابه من نکنم و احساسی تر به موضوع نگاه کنم. برخورد میلاد به من این درس رو داد که برای اولین بار تو زندگیم به قضایا فقط از طرف خودم نگاه نکنم، یک کمی بیشتر انعطاف داشته باشم و به طرف مقابلم هم حق بدم.
متاسفم که گاهی با کارها و رفتارم میلاد رو از خودم رنجوندم.
وبلاگ میلاد رو میتونین از اینجا بخونین.

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

عشق....

لبه تخت نشسته بودم و میلاد روی تخت داشت با بچه ها بازی می کرد و سر به سرشون می گذاشت و می خندوندشون. دو تا بچه، خواهرزاده و برادرزاده من. چند تا از فامیل ها و آشناهای من هم روی تخت نشسته بودن. نسیم خنکی از سمت دریا می وزید. بوی دریا که من خیلی دوسش دارم با بوی قلیونی که دست به دست می چرخید مخلوط شده بود.چایی می خوردیم. داشتم با یکی از دخترهای فامیلمون حرف می زدم و زیر چشمی میلاد رو هم می پاییدم. صدای خنده ی بچه ها، صدای خنده ی میلاد، صدای موج های دریا با صدای نوازنده ی دوره گردی که آکاردیون می زد منو به هیجان می آورد. شاد و خوشحال بودم و از طبیعت لذت می بردم. یهو میلاد بهم نگاه کرد و خندید. چشماش می درخشید. یهو فهمیدم چرا اینقدر خوشحالم ،چرا اینقدر آرامش دارم : من یکی رو دوست دارم. چون تو این چند سال یه چیزی در من کم بود که الان دارم : عشق. چون دوست دارم، دوست داشتن رو می بینم. چون عشق دارم، زیبایی ها رو می بینم و از همه مهمتر : آرامش دارم. این چیزیه که در حال حاضر خیلی منو ارضا میکنه.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

کلیسای جامع سانتا ماریا

مرد جوانی با چشمهایی که به شکل خاصی می درخشد، سرگذشت کلیسا را برایم تعریف می کند. اول یک بارو بوده. بعد از یکی از دیوارهایش برای ساختن یک نمازخانه استفاده کردند. دوازده سال بعد، نمازخانه به کلیسا مبدل شد. یک قرن بعد، کلیسا مبدل به یک کلیسای جامع گوتیک شد. کلیسای جامع لحظات پرشکوهی داشته، اما مشکلاتی در ساختمانش پیش آمد و تا مدتی متروک ماند. رویش تعمیراتی کردند که آن را از شکل انداخت، اما هر نسل گمان می کرد مشکل را حل کرده و نقشه های ابتدایی کلیسا را دوباره پیاده می کردند. بدین ترتیب در قرن های بعدی، دیواری اینجا بر پا می کردند، تیر آهنی آنجا خراب کردند، این سمت را تقویت کردند و پنجره های شیشه ای رنگی را باز کردند و دوباره بستند.
کلیسای جامع در مقابل همه ی این ها پایداری کرد.
درمیان داربست ها راه میروم و قالب های امروزی آن را نگاه می کنم. این بار معمار ها اطمینان داده اند که بهترین راه حل را یافته اند. ناگهان در وسط شبستان مرکزی، به نکته ی بسیار مهمی پی می برم : این کلیسا من هستم، این کلیسا تک تک ماست. بزرگ می شویم، تغییر شکل می دهیم، نقص هایی می یابیم که باید اصلاح کرد، همیشه بهترین راه حل را انتخاب نمی کنیم، اما با این همه به راه ادامه می دهیم، سعی می کنیم خود را سر پا نگه داریم، سالم بمانیم، احترام بگذاریم ..... نه به در و دیوار و پنجره ها، بلکه به فضای خالی دل، فضایی که در آن نیایش می کنیم و چیزی را میپرستیم که برای ما عزیزترین و مهم ترین است.
بله بی شک ما یک کلیساییم. اما چه چیزی فضای خالی درون کلیسای مرا آکنده؟
اِستِر، زهیر من.
او تمام فضا را پر کرده. او تنها دلیل زنده بودن من است. به اطراف نگاه می کنم، خودم را برای کنفرانس آماده می کنم و می فهمم چرا به پیشواز ترافیک و یخ جاده رفتم : رفتم تا به یاد بیاورم که هر روز باید خودم را بازسازی کنم، تا - برای اولین بار در سراسر زندگی ام - بپذیرم که انسانی را بیش از خودم دوست دارم.
قسمتی از کتاب زهیر - پائولو کوئیلو

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

آتش بس

چند شب قبل با میلاد رفته بودم سینما. فیلم آتش بس از تهمینه میلانی. فیلم قشنگ و خوش ساختی بود. جریان سر یه زوج لجباز بود که کارشون به طلاق کشیده بود ولی موقعی که خانومه (مهناز افشار) میخواست مدارکش رو به وکیل بده اشتباهی به مطب یه دکتر روانشناس میره و دکتره بهشون کمک میکنه تا مسایلشون رو حل کنن. صحبت های جالبی هم راجع به کودک درون کرده بود که منو به یاد کتاب وضعیت آخر (از تومال آ. هریس) مینداخت. اینکه شوهر اون خانم (محمدرضا گلزار) در بعضی از موارد مانند یه بچه پنج ساله که هممون تو خودمون داریم رفتار میکرد و دکتره بهش کمک کرد که این بچه پنج ساله رو بشناسه. شوهره هم مدت ده روز با خودش کار کرد و برای کودک درونش نامه نوشت، ازش عذر خواهی کرد و در پایان اون ده روز اون عوض شده بود (البته یک کمی).
من یه دفتر دارم که معمولا همیشه احساساتمو توش مینویسم. همیشه سعی میکنم توش با خودم روراست باشم و دروغ ننویسم. تنها خواننده این دفتر هم خودم هستم. قبلا ها خیلی بیشتر تو این دفتر مینوشتم ولی مدتی میشه که کم به سراغ این دفتر میام. نمی دونم چه سری تو این نوشتن هست که تا من راجع به یه مشکل و یا حس بدی مینویسم، راه حل اون مشکل پیدا میشه و یا اون مشکل دیگه به بزرگی قبل از نوشتن نیست. برای همین هم دفتر من پره از مشکلات و احساسات منفی. هیچ وقت به این دید نگاه نکرده بودم که هر موقع که شاد هم هستم میتونم شادیهامو توش بنویسم. چیزی که این فیلم منو وادار به فکر کردن راجع بهش کرد.
یکی از چیز هایی که بعد دیدن فیلم آتش بس بهش فکر کردم قضیه "آشتی بودن با خود" بود. ما متشکل از ده ها و صدها روح و بعد هستیم که معمولا این بعد ها با هم در تعادل نیستن. ما باید این بعد ها رو تو خودمون بشناسیم و با اونها آشتی باشیم. حتی با کودک پنج ساله درون خودمون. حتی با گرگی که در ما خونه داره (گرگ بیابان رو حتما بخونین). شاید گهگاهی بد نباشه واسه اون کودک پنج ساله یه بستنی بخریم. گاهی به خودمون نامه بنویسیم و به خودمون بگیم که خودمونو همون طور که هستیم میپذیرم و دوست داریم.
این فیلم هم مانند فیلم های قبلی تهمینه میلانی یه رگه هایی از فمنیستی داشت. به عنوان مثال دکتره بیشتر شوهره رو مورد انتقاد قرار میداد و خانومه بیشتر راوی داستان بود. در اون ده روز شوهره رو نشون میداد که داره برنامه های دکتر رو اجرا میکنه و فقط به طور ضمنی اشاره شده بود که همچین برنامه ای برای خانومه هم هست. آخر فیلم هم شوهره داشت ظرف میشست و جاروبرقی میکشید ! در هر صورت برخلاف فیلمهای دیگه ای مثل هوو یا زیر درخت هلو که بعد از برگشتن از سینما آدم فکر میکنه پولش رو هدر داده، این فیلم ارزش دیدن رو داشت.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

صبر

بعضی وقتا تنها کاری که آدم میتونه بکنه صبر کردنه. باید بزاری زمان بگذره. همین.
ندونستن اینکه قراره چی پیش بیاد و ندونستن وضعیت خودت و اینکه مجبور باشی فقط صبر کنی تا نتیجه رو بفهمی، آدمو مضطرب میکنه. آدم گه گیجه میگیره و تقریبا از تمام کارهاش میوفته.
من الان تو این دوره مسخره هستم. باید صبر کنم. ولی مضطربم. گه گیجه دارم. نه میتونم مطالعه کنم نه ورزش کنم نه درس بخونم و نه هیچ کار دیگه ای. کلافه ام. هیچ کاری هم نمیتونم در موردش بکنم جز اینکه بزارم زمان بگذره. مطمئنم که نتیجه به نفع منه ولی این منتظر بودنه که منو عذاب میده. امیدوارم این دوران زود تر تموم بشه.

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

سال نو

از موقعی که یادم میاد هیچوقت از عید نوروز خوشم نیومده بود. حتی موقعی هم که بچه بودم با اینکه همیشه عیدی های خوبی میگرفتم از عید بدم میومد. همیشه عید کسایی رو میدیدیم که از عید قبل ندیده بودیم و حتی ارتباطی هم با هم نداشتیم. جاهایی میرفتیم که از عید پارسال نرفته بودیم. با دیدن اونها باید خوشحال میشدیم، عید مبارکی میگفتیم، سال خوبی آرزو میکردیم و به سوال های تکراری نظیر کلاس چندمی؟ جواب میدادیم. همیشه این دید و بازدید ها که قبلش مامان کلی سفارش میکرد که این کارو بکن و اون کارو نکن و یا اینو نگو که فلانی حرف در میاره و ... باعث میشد که تو اون چند ساعت نتونم خودم باشم. یاد بگیرم فیلم بازی کنم و خودم رو اون طوری که اونها میخوان نشون بدم. همیشه برام جای سوال بود که مامان با اینکه میدونه فلانی حرف در بیاره و صفات خوبی نداره و مامان اصلا از اون خوشش نمیاد چرا پس به دیدنشون میره. تمام این خاطرات منو از عید بیشتر و بیشتر زده میکرد و همیشه عید برای من عذاب بود. تعطیلاتش به نظرم خیلی طولانی و کسل کننده بود و برام مضحک بود که چرا خیلی ها سال نو رو به هم تبریک میگن و کمتر عیدی یادم میاد که بهم خوش گذشته باشه و این قضیه در من باور شده بود که "عید ها خوش نمیگذره".
اما الان که بزرگتر شدم فکر میکنم خوش گذشتن و خوش نگذشتن یه انتخابه. من میتونم در هر شرایطی انتخاب کنم که بهم خوش بگذره یا نگذره. فقط باید یک کمی خوشبین تر به شرایطمون نگاه کنیم.
از عید سه سال پیش من تصمیم گرفتم که تعطیلات رو خوش بگذرونم و باور خودم رو تغییر بدم و انتخاب کنم که تو عید شاد باشم. از اون وقت تا حالا عید به یکی از قشنگترین تعطیلات من مبدل شده و دم عید به جای احساس بد و نفرت از عید، پر از شادی و شوق میشم، حتی سال قبل که به دلیل نبودن مامان اینا و خانواده ام در ایران تنهای تنها بودم. امسال عید هم خیلی خیلی به من خوش گذشت. دست میلاد درد نکنه که تو عید برام سنگ تموم گذاشت. من و خانوادم رو دعوت کرد خونشون و من تمام هفته دوم عید از جمله سیزده بدر رو با میلاد و خانواده ی خوبش بودم.
سال نو همه شما مبارک.

سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۴

تجربه های سربازی

از روز اولی که من وارد سربازی شدم، دیدگاهم نسبت به سربازی یاد گیری و بدست آوردن تجربه های جدید بود. الان هم که حدود دو ماه از سربازی میگذره، من خیلی تجربه های جدیدی بدست آوردم که اگه سربازی نمیرفتم شاید هیچوقت اونها رو تجربه نمیکردم. سربازی به من اعتماد به نفس بیشتری داد. توانایی هایی در خودم کشف کردم که قبلا ازش بیخبر بودم. کلا این دوماه سربازی برای من یه جور بازی بود، عین این بازی هایی کامپیوتری که هر لحظه مشکلی پیش میاد و باید اون رو به هر راهی که ممکنه حلش کنی. روزی نبود که برای من در پادگان مشکلی پیش نیاد و من در صدد حل اون مشکل نباشم. نگهبانی، نظافت بد، بازداشت در یگان، اعزام به بیمارستان و ..... که همه و همه رو من تونستم حل کنم. درسته که خیلی وقتها اضطراب داشتم، خیلی وقتها نا امید میشدم و خیلی وقتها به راهایی مثل جعل یا تقلب متوسل میشدم ولی همیشه با تلقین های مثبت و باور کردن خودم این مشکلات رو مرتفع کردم و سعی کردم راه حل پیدا کنم. از این خوشحالم که فرصتی بدست آوردم تا توانایی های خودم رو بالا ببرم و به اونا جامه عمل بپوشانم.
خیلی ها تو پادگان خودشونو قربانی شرایط میدونن و عملا به جای اینکه دنبال راه حلی بگردن تا شرایط رو برای خودشون بهتر کنن، مدام غر میزنن و از روزگار شکایت میکنن، به زمین و زمان فحش میدن و ناله میکنن. خیلی ها تو پادگان هستن که بواسطه ی مشکلات پزشکی قادر به انجام بعضی از کارها مثل نگهبانی و رژه نیستند ولی به جای مراجعه به بهداری و اعزام به بیمارستان و گرفتن مدرک از اونها که اصلا هم سخت نیست، به فرمانده بدوبیراه میگن که چرا اونها رو مجبور به رژه یا نگهبانی میکنه و به اونهایی که مراحل بالا گذروندن و معافیت از رژه و نگهبانی گرفتن هم چپ چپ نگاه میکنن و فکر میکنن اونها حقشون رو خوردن. همیشه یکی از دوستام یه مثلی میگفت که یکی همش به یه امامزاده دعا میکرده و دخیل میبسته که تو قرعه کش بلیط بخت آزمایی برنده بشه، بعد از یه مدت امامزاده میاد به خوابش و میگه : تو لااقل یه بلیط بخر که برنده بشی !
اصولا آدما تو هر شرایطی که باشن دو راه بیشتر ندارن : یا خوش بگذرونن و حال کنن، یا سخت بگیرن و غر بزنن. بالاخره هر شرایطی حتی شرایط بسیار بد یه خوبی هایی هم داره که باید سعی کنیم خوبیهاش رو ببینیم و مثبت فکر کنیم. اگه بخوایم سخت بگیریم و همش ناراضی باشیم به خودمون سخت میگذره.
...........
اين يک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب بجويبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي که نيامده‌ست و روزي که گذشت

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۴

تلو

تمام کسایی که سربازی میرن در دوران آموزشی علاوه بر اینکه آموزشهای مختلفی مثل رزم انفرادی، عقیدتی یا حفاظت اطلاعات رو میبینن، چند روز هم به اردوگاه میرن تا هم زندگی در چادر و در شرایط نسبتا سخت رو تجربه کنن و هم تیر اندازی کنن و هم رزم انفرادی رو به صورت عملی تمرین کنن و کلا اردوگاه مهمترین قسمت آموزشی حساب میشه به طوری که اگه کسی نره به احتمال زیاد تجدید دوره میشه.
من تا به حال اردوگاه نرفته بودم و چیزهایی که راجع به اردوگاه شنیده بودم، باعث شده بود اضطراب زیادی برای رفتن به اونجا داشته باشم. میدونستم که اونجا خیلی سرده و خیلی هم بد میگذره. اما مجبور بودم که برم. تصمیم گرفتم که شرایط رو برای خودم بهتر کنم. به دوستام تلفن کردم و دنبال کیسه خواب گشتم. یه لیست از وسایلی که اونجا احتیاج داشتم مثل دستکش و ... تهیه کردم و همه رو خریدم. اما بازم خیلی اضطراب و ترس از رفتن به اونجا داشتم.
اصولا میگن ترس عین بادکنک میمونه، باید باهاش مواجه شد و اونو ترکوند. موقعی که وارد تلو (اردوگاه نزدیک تهران، اول اتوبان بابایی) شدم، دیدم اونقدر ها که فکر میکردم بد نیست، حتی برام جالب هم بود. تا حالا این مدل زندگی رو تجربه نکرده بودم، هیچ موقع برام پیش نیومده بود که بخوام تو چادر و در هوای سرد بخوابم. احساس کردم که میتونم از اینجا هم تجربه های خوبی کسب کنم و مطالب زیادی یاد بگیرم.
روز اول حدود ساعت 10 به اونجا رسیدیم. هوا تقریبا آفتابی بود و خیلی سرد نبود. تقریبا تا ساعت 4 مشغول برپا کردن چادرها، نایلون کشیدن روی اونها برای جلوگیری از نفوذ باد، فرش کردن کف چادر و ... بودیم. شب در چادر ها مستقر شدیم. یکی از بچه های چادر ما شروع کرد به خوندن و شب اول خیلی خوش گذشت. فردا صبح که بیدار شدم یهو تمام اون منطقه رو از برف سفید دیدم و برف زیبایی هم در حال باریدن بود. ما رو زیر اون برف که لحظه به لحظه هم سنگین تر میشد به میدان تیر بردن. تمام روز دوم زیر بارش شدید برف مشغول تیر اندازی بودیم. برای تیراندازی میبایست روی زیلو دراز میکشیدیم و تیراندازی میکریم، اما چون زیلوها خیلی سریع از برف پوشیده میشد، موقعی که ما روی آنها دراز میکشیدیم گرمای بدن ما برفها رو آب میکرد و تمام تن ما خیس میشد. تا غروب که به سمت چادرها برگردیم تقریبا تمام بچه ها خیس خیس شده بودن. برف قطع شده بود و هوا صاف بود و تقریبا یخبندان شده بود. به طوریکه لباسهای من که کاملا خیس شده بود، یخ زده و عین چوب شده بود. وضعیت ما طوری شده بود که حتی فرمانده پادگان هم اومد و قول داد که ما رو زود تر از موعد و فرداش برگردونن. همه بچه ها داشتن از سرما یخ میزدن و لباسهای خیس و یخ زدمون سرما رو بیشتر نشون میداد. من که از قبل این پیش بینی ها رو کرده بودم و تقریبا مجهز تر از دیگران بودم (شلوار اسکی و کلی لباس گرم پوشیده بودم) باز هم سردم بود و شب موقع خواب حتی با کیسه خواب و 2 تا پتو روی اون داشتم یخ میزدم. به هر سختی که بود شب دوم هم گذشت و فرداش ما رو برگردوندن تهران. اونقدر وضعیت بچه های ما بد بود که بعد از ما تصمیم گرفتن بقیه گروهان ها رو یه صبح تا غروب ببرن و شب برشون گردونن.
هرچند که اون چند روز بهم خیلی سخت گذشت و خیلی سرد بود، اما من الان خیلی خوشحالم که رفتم. به اصطلاح آبدیده تر شدم. دیگه اگه قرار باشه برم جایی چادر بزنم و شب بمونم بلدم چی کار کنم و از نظر روحی مقاوم تر شدم.
یکی از چیز هایی که اونجا خیلی بهم آرامش میداد اس ام اس های زیبای میلاد بود که واقعا در اون شرایط سخت و هوای سرد منو گرم میکرد و امید میداد که همین جا ازش تشکر میکنم و واقعا دوسش دارم. امیدوارم که زودتر کارش درست بشه و بیاد تهران که ببینمش.

دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۴

خیام

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش که ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
..........
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
.........
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سر مست
خوش باش دمی که زندگانی این است
........
گويند بهشت و حور و کوثر باشد
جوي می و شير و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

من اگه خدا بودم

هر کسی جای خدا بود
شاهد این روزگار و این زمین زار
دست کم معجزه ای می کرد
برای بچه های بی کس و بیمار
اگه کفره کلام من . یکی حرفی بگه بهتر
وگرنه در بازی واژه . نمی بازم من کافر
صدای زنگ بی رحمی سر هر کوچه و برزن
به گریه می رسد از درد دل سنگ و دل آهن
...
اگه دیوار کجی ها رفته بالا تا ثریا
دست معمار خدا بود خشت اول من و ما
چه عیبی داشت اگه فردا جهان بهتر از این می شد
خدا می رفت و یک مادر پرستار زمین می شد
اگه کفره کلام من . یکی حرفی بگه بهتر
وگرنه در بازی واژه نمی بازم من کافر
صدای زنگ بی رحمی سر هر کوچه و برزن
به گریه می رسد از درد دل سنگ و دل آهن
من اگه خدا بودم
شهر بم هرگز نمی لرزید