A Queer Diaries

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

بیل را بکش

ׁׁׁׁ

ׁׁׁׁاحتمالا فیلم Kill Bill (بیل را بکش) را دیده­اید. ماجرای فیلم، موضوع زنیست که در روز عروسی­اش توسط نامزد سابق خود – که تروریستی حرفه­ایست - تیرباران می­شود، اما نمی­میرد، در کما فرو می­رود و بعد از چند سال، هنگامی که از بیهوشی در می آید برای انتقام از او اقدام می­کند و موفق هم می­شود.

ׁׁׁׁصحنه­ی پایانی فیلم، جایی که "بئاتریس کیدو" بالاخره "بیل" را پیدا می کند ، از وی درباره علت کارش می­پرسد. بیل نیز جواب می­دهد: من آدمکشی حرفه­ای هستم، آیا اینقدر واکنش من برایت غیر منتظره بود؟ بئاتریس می­گوید: اگر بپرسی که قادر به انجام آن کار بودی جواب می­دهم البته که بودی، اما هیچ وقت فکر نمی­کردم که بخواهی و یا بتوانی آن را با من انجام بدهی و مرا نیز بکشی؛ بیل خنده­ای می­کند و پاسخ می­دهد: واقعا متاسفم ولی اشتباه کردی.

ׁׁׁׁحالا شرایط من نیز مانند بئاتریس است. می­دانستم می­تواند اما فکر نمی­کردم بخواهد یا بتواند با من اینکار را بکند....

ׁׁׁׁ

ׁׁׁׁ
اشتباه کردم.



"Bill: I'm a killer, I'm a murdering bastard, you know that. And there are consequences to breaking the heart of a murdering bastard. You experienced some of them.
Was my reaction, really, that surprising?

Beatrix: If, it was. Could you do what you did? Of course you could. But I never thought you would, or could, do that to me.

Bill: I'm really sorry, Kiddo, but you thought wrong."

سه‌شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۶

The Secret Diary

ׁׁׁׁ

ׁׁׁׁیادم می­آید که روز یکشنبه بود و آن مرد سیگارفروش نمی­خواست آن {دفترچه} را به من بفروشد، به من گفت: ممنوع است، آن وقت حس کردم که هرطور شده باید صاحب آن دفترچه بشوم، امیدوار بودم که در این دفترچه به آرزوی پنهانی و همیشگی خودم برسم و باز «والریا» باشم ولی بی­قراری و آشوب من هم از همان موقع شروع شد؛ تا آن روز حافظه­ای قوی نداشتم. شاید به خاطر دفاعی بود که از خودم می­کردم، بهتر است خودمان را گول زده و بگوییم زندگی سفری­ست مشکل و طولانی که در آن ساعتی بعد از ساعت دیگر چیزی به اسم امید همراه ما می­آید و با تمام کوششی که می­کنیم هرگز موفق نمی­شویم که این امید به موفقیت بپیوندد. سالها از روزهای بی­شماری تشکیل شده­اند که در یک چشم به­هم زدن می­گذرند و من دلم می­خواهد که هنوز برای خوشبخت شدن وقتی پیدا کنم. در این دفترچه زندگی من که همیشه صرف دیگران شده است با این صفحات و نوشته­هایم به روی من سنگینی می­کند. گوئیدو حق دارد وقتی می­گوید که من خودم به دیگران اجازه می­دهم زندگی مرا خورد کنند و از بین ببرند؛ در حقیقت دیگر به وظایف همسری و مادری خود بستگی ندارم؛ عشق را هم چیز مسخره­ای می­پندارم ... (دفترچه ممنوع، آلبا دسس په دس، ترجمه­ی بهمن فرزانه)

ׁׁׁׁجدیداً کتابی به دستم رسید به نام "دفترچه ممنوع" از "آلبا دسس په دس"، کتاب درباره­ی زنیست میانسال و کشمکش­های درونی او برای بدست آوردن استقلال فردی و حریم خصوصی­اش که سال­هاست آنها را فدای شوهر و فرزندان خود کرده­است. کتابی­ست روان و زیبا و با ساختاری منسجم. اما دلیل آوردن این چند خط از آن کتاب در اینجا، نه از روی موافقت با آن، بلکه برای به خاطر سپردن نحوه­ی نگرش آن زن به زندگی­ست. می­خواهم مانند لقمان که ادب را از بی ادبان می­آموزد، با به­یادآوردن اشتباهات آن زن، همواره به خود یادآور شوم که می­توانم نه تنها هر روز بلکه هر ثانیه خوشبخت باشم؛ برای خودم حریم خصوصی داشته باشم؛ به خودم دروغ نگویم؛ به خودم احترام بگذارم و مهمتر از همه اینکه عاشق باشم.

نقدی بر این کتاب
نقدی دیگر


پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۶

Sex and the City ...

... Later that day,
I got to thinking about relationships.

There are those that open you up to something new and exotic...
those that are old and familiar...
those that bring up lots of questions...
those that bring you somewhere unexpected...
those that bring you far from where you started...
and those that bring you back.

But the most exciting, challenging,
and significant relationship of all...

is the one you have with yourself.

And if you find someone
to love the "you" you love...

...well, that's just fabulous.

(Sex and the city, Season 6, Episode 20, The last scene)

چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۶

از هر دری سخنی


ׁׁׁׁ1- هیچ کتابی برای خواندن ندارم. دیگر پیش­بینی این­اش را نکرده­بودم. سفارت ایران هم که فکر کنم حتی حقوق کارمندان خود را نداده­است، هیچ کتاب بدرد بخوری برای عرضه ندارد. آخرین کتاب خریداری شده­ی آنجا دیوان خمینی­ست و تاریخ روزنامه­ی میز اتاق انتظار مربوط به ماه­ها پیش است؛ حتی جدولی هم برای حل کردن ندارم؛ جداول روزنامه­های ایران و جام جم را پرینت می­کنم و حل می­کنم. قرار است مادرم بعضی از کتابهایم را برایم پست کند.

ׁׁׁׁ2- زبان انگلیسیم به شدت در حال افول است، آنقدر ایرانی در دانشگاه زیاد است که به قول بچه­ها اینجا شعبه­ای از دانشگاه تهران است که به چند دانشجوی خارجی هم پذیرش داده­است! جز در سوپر سر کوچه که او هم چند کلمه فارسی می­داند، جای دیگری انگلیسی صحبت نمی­کنم. ایرانی­ها در همه جا زیادند!

ׁׁׁׁ3- فیلم­های "اسپایدر من 3" و "ترانسفورمرز" را در سینما دیدم؛ هر دو فیلم مناسب گروه سنی ب و ج بود! و چقدر اینجا برای دیدنش سر و دست می­شکنند! و چقدر سینماها مدرن و مجهز است. هر چند کلا هالیوود و من تعامل زیادی با هم نداریم اما من بیشتر برای دیدن سینما به سینما می­روم تا فیلم.

ׁׁׁׁ4- علیرضا افتخاری آلبوم جدیدی به نام "قلندروار" به بازار ارائه داد. افتخاری مدت هاست در زمینه­ی موسیقی تلفیقی کار می­کند و به نظر من این آلبوم پخته ترین آلبوم او در این سبک است. آهنگ بوی زنجیر (56k) بسیار زیباست. (128k)

ׁׁׁׁ5- دوری از میلاد برایم سخت­تر شده­است؛ زیرا که این دوری به سبب تغییرات من در این مدت کوتاه بعد روحی نیز پیدا کرده­است. البته قرار هم نیست همیشه افکارمان شبیه هم باشد و نظراتمان یکسان؛ مهم اینست که این تفاوت­ها را بشناسیم و همدیگر را درک کنیم، گاهی او بیشتر و گاهی من.

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶

بدون شرح

ׁׁׁׁباز هم اندراحوالات ما ...

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می​کنندׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁچون به خلوت می​روند آن کار دیگر می​کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرسׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁتوبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می​کنند



جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶

رند شیراز

ׁׁׁׁاندر احوالات ما ...

گل در بر و می در کف و معشوق به کام استׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁسلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشبׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁدر مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکنׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁبی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ استׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁچشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما راׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁهر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکرׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁزان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم استׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁهمواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ استׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁوز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظربازׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁوان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیزׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁ

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁپیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

ساعت آخر

ׁׁׁׁچندان بدرقه کننده­ای نداشتم، اما تمام کسانی که در زندگی برایم مهم هستند، آنجا بودند. مادرم، خواهرم، برادرم و میلاد. خداحافظی با آنها برایم سخت بود، اما نگذاشتم بغض فروخورده­ی آنها با ناراحتی من باز شود. آنقدر تحویل چمدان­هایم و پرداخت اضافه­بار طول کشید که دیگر وقت زیادی هم برای خداحافظی نبود. روی تک تکشان را بوسیدم. دلم برایشان تنگ می­شود.

ׁׁׁׁزوج جوانی در کنارم می­نشینند، انگار آنها هم خداحافظی برایشان سخت بوده­است. شوهر - که اختلاف سنی کمی هم با من دارد - برایم از مشکلات دوری از پدر و مادرش می­گوید و اینکه در نبودش چین و چروک صورت مادرش دوچندان شده­است. چشمانم را می­بندم و فکر می­کنم؛ به صورت مادرم، و به اینکه آیا در نبودم صورت او نیز پیرتر می­شود؟

ׁׁׁׁباید چند ساعتی در سالن ترانزیت منتظر بمانم، هواپیمای دیگر و سفر چندساعته­ی دیگر. در فری­شاپ فرودگاه بی­در و پیکر می­چرخم. خانمی جوان به من کرم ضد چروک عرضه می­کند. موبایلم زنگ می­خورد؛ مادرم نگرانم است؛ جوابش را می­دهم و موبایل را قطع می­کنم؛ به خانم فروشنده می­گویم احتیاجی ندارم اما با اصرار می­گوید برای "مادرت بخر". نگاهی به خانم فروشنده می­کنم، دیگر نمی­توانم بغضم را کنترل کنم:

.... می­گریم.

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

خوشبختی

ׁׁׁׁدر تمام عمر عزیز به غلط آموخته­ایم (متاسفانه هنوز می­آموزیم و به دیگران نیز آن را آموزش میدهیم) که زندگی بر ما جاری است و ما مغلوب زندگی هستیم و تنها شانس باید آورد تا خوشبخت باشیم؛ خوشبختی را فقط برای عده­ی معدودی می­دانیم و خوب یاد گرفته­ایم که در زندگی نقش قربانی را بازی کنیم؛ به اندک شادی دنیا خوش باشیم و خدای را هزار مرتبه برای آن اندک خوشی شکر کنیم، چرا که او را مسبب شادی و غم خود می­دانیم؛ فراموش کرده­ایم خوشبختی، آزادگی، فراوانی و سعادتی را که او یا دیگران برایمان به ارمغان بیاورند، دوباره خواهند توانست از ما بازش ستانند؛ یاد گرفته­ایم که اجازه دهیم ما مغلوب شرایط باشیم به جای اینکه شرایط را به نفع خود تغییر دهیم و نمی­دانیم که خوشبختی زاده­ی شرایط و محیط و انسانهای اطراف ما نیست، بلکه خوشبختی احساسی درونی ست.

ׁׁׁׁبیاییم چشمهایمان را دگر باره بشوییم :

- بیاییم که بیش از پیش مسئولیت خود، رفتارها و افکارمان را بپذیریم و از آن شادمان باشیم؛ بدانیم شادی آنچیزیست که خود، از درون و بر اساس احترام به خود، انسانها و طبیعت کسب میکنیم.
- به یاد خود بیاوریم، دراز مدتی است که دیگر کودک نیستیم و به خود یاد آوری کنیم از بخشیدن، دهش و کمک کردن لذت ببریم تا گرفتن، متوقع بودن و تکیه دادن به دیگران.
- خوبست بدانیم، بیش از آنکه تصورش را بتوان کرد، زندگی در دست ما است؛ زندگی محصول افکار، احساسات و رفتار هایی است که هر روز انجام می دهیم و به آن خو گرفته­ایم.
- و به یاد بیاوریم به عنوان یک انسان بالغ و مسئولیت پذیر می توانیم به جای در انتظار بهار، شادی و خوشبختی بودن، خود قادریم که آنها را بیآفرینیم.


جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

هجرت

"کفش‌هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
...
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.
بوی هجرت می­آید:
بالش من پُر آواز پَر چلچله‌هاست."

ׁׁׁׁلحظه­ی رفتن نزدیکست. به زودی برای چند سال یا شاید هم برای همیشه ایران را ترک خواهم کرد. خواهرم حتی با فکر کردن به رفتن من گریه­اش می­گیرد؛ مادرم مانند همیشه خوددار و صبور است، از چهره­اش نمی­توان چیزی خواند و برایم سبزی قورمه­سبزی خشک می­کند؛ برادرم به درستی تصمیم من مشکوکست، مدام راه حل های دیگر را تکرار می­کند و مطمئن است که دستگیری ملوانان بریتانیایی بر صدور ویزایم تاثیر خواهد گذاشت؛ اما من، اضطرابی ندارم؛ با شادی کارهای مربوط به رفتنم را انجام می­دهم؛ در تصمیم خود قاطعم و مطمئنم با توجه به شرایط بهترین گزینه را انتخاب کرده­ام. میلاد عزیزم نیز چند ماه بعد از رفتنم به من ملحق خواهد شد.

"بايد امشب بروم.

بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه که همواره مرا مي‌خواند.
يک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هايم کو؟"

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

سال نو

ׁׁׁׁ سال هشتاد و شش را با آرامشی عمیق آغاز می­کنم، مادرم طبق معمول همه سال اشک از چشمانش سرازیر می­شود و برای همه­مان آرزوی خوشبختی و سعادت می­کند. نمی­دانم در این ترافیکِ تلفنیِ لحظه­ی تحویل سال برادرم چطور شماره­ی خانه­مان را می­گیرد و به ما تبریک می­گوید. میلاد عزیزم خوابست و شب قبل به هم تبریک گفته­ایم. باران نم­نم می­بارد و من شاید اولین سالیست که بی اضطراب سال را تحویل می­کنم. به زودی به تمام آرزو های چند سال اخیرم می­رسم و حتی صبر کردن برای آن هم برایم لذت بخش است. به زودی با میلاد عزیزم در جایی دیگر زندگی جدیدی را شروع خواهم کرد، آرزویی که سال پیش آنرا ناشدنی می­دانستم. هرچند برای این اهداف قیمتی گزاف پرداختم و سعی و تلاش زیادی کردم، اما تنها عامل موفقیتم را اعتماد به خودم و شناخت کافی از هدفم می­دانم. مطمئنم سال جدید سالی پر از شادی و خوشحالی برایم خواهد بود. برای یکایک شما دوستان عزیزم در سال جدید آرزومند بهترین­ها هستم.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

سرنوشت

ׁׁׁׁبسیارند کسانی که به سرنوشت اعتقادی راسخ دارند و از آن با تعابیر مختلفی نظیر پیشانی­نوشت، قضا و قدر، تقدیر و حتی شانس نام می برند؛ باور دارند که هر اتفاقی که در زندگی انسان رخ می­دهد از پیش تعیین شده و رقم خورده است؛ معتقدند خواست خدا بر خواست خودشان مقدمست و اگر خدا نخواهد آب از آب تکان نمی­خورد؛ کسانی که با تلاش و کوشش خودشان به جایی رسیده­اند را دارای شانس و پیشانی بلند می­دانند و لحظه­ای هم تصور نمی­کنند خودشان نیز قابلیت رسیدن به مراتب بالا را داشته­اند.

ׁׁׁׁاز نظر من اعتقاد به سرنوشت ریشه در اعتقاد به دین دارد زیرا تفکرات غالب دینی همیشه کوشیده­اند هرگونه اختیار را از انسان سلب کنند. چون ادیان اغلب خواستار هم­نوا کردن ملل و تشکیل امت بوده و هستند و با هرگونه فردگرایی مخالفند، مسئولیت اعمال و کردار انسانها را بر عهده خدا می­گذارند و در مقابل آنها را با خود یک صدا می­کنند؛ با وعده های واهی در برابر پول و خمس و زکات و یا حتی ایمان آوردنشان به این دین و آن دین بر اشتباه های افراد سرپوش می­گذارند و یا حتی آن اشتباهات را می­بخشند. بیشتر انسانها نیز چون با سلب اختیار از خود دیگر نمی­باید مسئولیت شکست ها و مصیبت هایی که خود مسبب آن بوده­اند را بپذیرند، فلسفه­ی تقدیر را به عنوان اصلی بدیهی در زندگی­شان می­پذیرند. البته این موضوع در قرآن تبدیل به بزرگترین تناقض فلسفی آن شده است چرا که در چندین آیه به مختار بودن انسان اشاره شده است(1) و از سویی دیگر بارها متذکر شده است که همه چیز از پیش تعیین شده و در «لوح محفوظ» ثبت شده است(2) و مشخص نیست که اگر انسان در حوزه­ای غیر اختیاری می­زید، پس تدارک مکان هایی مانند بهشت و جهنم به منظور پاداش و جزای اعمال انسان در چیست.

ׁׁׁׁاما در واقع این انسانها نمی­دانند که با پذیرش فلسفه­ی تقدیر، نه تنها آینده­ی خود را در دست دیگران می­سپارند، بلکه خود نیز از تلاش و کوشش برای زندگی بهتر باز می­مانند؛ مسئولیت کردار خود را نمی­پذیرند و رنج ها و سختی های زندگی را پای سرنوشت می گذارند؛ به عبارتی دیگر به هرچه بر سرشان بیاید راضی هستند و آن را خواست خدا می­دانند. اینگونه افراد نمی­دانند که ذهن ما مانند موشکی هدف خود را تعقیب می­کند و تا به آن هدف نرسد دست از تلاش و کوشش بر نمی­دارد و برایش مهم نیست در مرکز بایگانی لوح محفوظ چه نوشته شده است؛ متوجه نیستند که این ماییم که حاکم بر سرنوشتمان هستیم و اگر خودمان را باور کنیم به هر چه بخواهیم می­رسیم و مهمتر از همه این ماییم که انتخاب می­کنیم مختار باشیم یا مجبور.


گفت توبه کردم از جبر ای عیارׁׁׁׁ اختیار است اختیار است اختیار
(مولانا)



(1) "انسان مسئول مستقيم اعمال خويش است و برای آنانی که به راهی غير از آنچه مقرر کرده­ايم می­روند، اتشی سخت مهيا کرده­ايم" ( انعام 104، جاثيه 15، توبه 67 ، اعراف 51 ، النجم 38 و 39 و ... )

(2) "هيچ مصيبتى نه در زمين و نه در نفسهاى شما [به شما] نرسد، مگر آنكه پيش از آنكه آن را پديد آوريم‏، در كتابى [لوح محفوظ] ثبت است." (الحدید 22. یونس 61، هود 6، رعد 39، النمل 75 و ...)

پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۵

سعدي

ׁׁׁׁدر سالى محمد خوارزمشاه، رحمه الله عليه با ختا برای مصلحتی صلح اختيار کرد. به جامع کاشغر درآمدم، پسری ديدم نحوی به غايت اعتدال و نهايت جمال چنانکه در امثال او گويند:

معلمت همه شوخى و دلبرى آموختׁׁׁׁجفا و عتاب و ستمگرى آموخت

من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روشׁׁنديده­ام مگر اين شيوه از پرى آموخت

ׁׁׁׁمقدمه نحو زمخشری(1) در دست داشت و همی خواند: ضرب زيد عمروا و کان المتعدی عمروا. گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقيست؟ بخنديد و مولدم پرسيد. گفتم: خاک شيراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم:

بليت بنحوی يصول مغاضباׁׁׁׁعلی کزيد فی مقابله العمرو(2)

علی جر ذيل يرفع راسهׁׁׁׁو هل یستقيم الرفع من عامل الجر

ׁׁׁׁلختی به انديشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او در اين زمين به زبان پارسيست، اگر بگويی به فهم نزديکتر باشد. کلم الناس علی قدر عقولهم(3). گفتم:

طبع تو را تا هوس نحو كردׁׁׁׁصورت صبر از دل ما محو كرد

اى دل عشاق به دام تو صيدׁׁׁׁما به تو مشغول تو با عمرو و زيد

ׁׁׁׁبامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعديست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندين مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را ميان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت ز من آواز نيايد که منم. گفتا: چه شود گر درين خطه چندين بر آسايی تا بخدمت مستفيد گرديم؟ گفتم: نتوانم بحکم اين حکايت:

بزرگى ديدم اندر كوهسارىׁׁׁׁقناعت كرده از دنيا به غارى

چرا گفتم: به شهر اندر نيايىׁׁׁׁكه بارى، بندى از دل برگشايى

بگفت: آنجا پري رويان نغزندׁׁׁׁچو گِل بسيار شد پيلان بلغزند

ׁׁׁׁاين را بگفتم و بوسه بر سر و روی يکديگر داديم و وداع کرديم.

بوسه دادن به روى دوست چه سود؟ׁׁׁׁهم در اين لحظه كردنش بدرود

سيب گويى وداع بستان كردׁׁׁׁروى از اين نيمه سرخ، و زان سو زرد

ان لم اُمت یوم الوداع تاسفاׁׁׁׁلا تحسبونی فی المودﺓ منصفا (4)

گلستان سعدي - باب عشق و جواني

-------------------------------------------

(1) یكی از علمای بزرگ ادیب كه دارای تصانیف و تالیف های بسیار است.

(2) به شخصی نحوی دچار شدم كه بر من غضبناك شد و حمله می­كرد مانند حمله ی زید در روبرو شدن با عمرو.

(3) با مردم به اندازه ی فهم ایشان سخن گویید.

(4) هرگاه روز وداع از غصه نمردم، مرا در دوستی منصف و عادل مپندارید.


جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

خانه

ׁׁׁׁخانه ام را تحويل دادم‌‍، وداع با آن آسان نبود؛ خانه اي كه برايش جنگيده بودم، به خاطر آن صبر كرده بودم و در آن آرامش مي گرفتم؛ خانه اي كه وسايل آن را با دقت خاصي انتخاب كرده بودم؛ خانه اي كه از آن خاطرات بسيار زيادي دارم و دوره ي مهمي از زندگي خود را در آن گذراندم. خانه اي كه اصلا فكر نمي كردم اينچنين به آن وابسته باشم. اما در اين تغيير و تحول، يك نكته را خيلي خوب متوجه شدم : براي رسيدن به اهدافي بزرگ، بايد از چيزهاي بزرگي هم گذشت.

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

دلهره

ׁׁׁׁبه طرز وحشتناکی (وحشتناک از دید مثبت!) همه چیز به خوبی پیش می­رود: در امتحان IELTS نمره بسیار خوبی کسب کرده­ام؛ نامه­ی پذیرش دانشگاهم - که خیلی برایش نگران بودم - روی میزم است؛ مادرم – گرچه کماکان مخالف رفتنم است - برایم دعای خیر می­کند؛ میلاد کارهایش در حال انجام است و سه ماه پس از رفتنم به من می­پیوندد. بزوری به تمام اهداف چند سال اخیرم می­رسم. دیگر چه می­خواهم؟

ׁׁׁׁخوشحال و هیجان زده هستم؛ با شادی خبر رفتنم را به دوستانم می­گویم؛ دقیق و مرتب کارهای مربوط به آن را انجام می­دهم؛ میلاد را برای ادامه کارهایش تشویق می­کنم و با خانواده­ام طوری رفتار می­کنم که انگار اتفاق ساده­ای در شرف وقوع است. اما در نهان می­ترسم، پر از تشویشم و لحظه­ای آرام و قرار ندارم. بر خلاف انتظارم وابستگی هایی دارم که دوری از آنها برایم آسان نیست.

ׁׁׁׁدر چند روز اخیر فرصتی پیش آمد تا وقایع دو سال اخیر زندگی ام را مرور کنم. بر خلاف سال پیش، دیگر خانواده­ام را مقصرِ عدم موفقیت های خود نمی­دانم؛ قدردان مادرم هستم و فکر می­کنم سال پیش آماده­ی چنین سفری نبودم، بلکه مشکلاتی که در این چند وقت داشتم به من کمک کرد مسئولیت پذیرتر شوم، توانایی هایی را در خودم کشف کنم که قبلا از آنها بی خبر بودم، خودم را بهتر بشناسم و بتوانم باور کنم که بر تمامی دشواری های زندگی در کشوری غریب فائق خواهم آمد.