A Queer Diaries

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

یک سفر/ یک پسر

یک - دوشنبه صبح رسیدم شهرشون. بهش تلفن کردم و گفتم که من ترمینالم. اونم تو راه بود و داشت میومد دنبلام. تا حالا همو ندیده بودیم، فقط عکس از هم دیده بودیم و وب کم. خیلی هیجان زده بودم. کلی راه از تهران رو برای دیدن اون اومده بودم. بهم تلفن کرد که کجای ترمینال هستم. از دور که داشت میامد شناختمش. قیافش همونی بود که تو وب کم دیدمش ولی تو وب کم خیلی جدی نشون میداد که از روبرو اصلا اینطور نبود. میدونستم خیلی قد بلنده ولی فکر میکردم قدش بلند تر از این باشه. بعد سلام علیک و روبوسی رفتیم تو ماشینش. هی زل زده بودم و بهش نگاه میکردم. اونم همینطور که رانندگی میکرد دزدکی بهم نگاه میکرد. گفت خوشحالم که بالاخره بعد 4 ماه دیدمت.

دو - از یه پیغام ساده شروع شد. براش پیغام گذاشتم که دوست دارم بیشتر باهم آشنا بشیم و اون هم از این پیشنهاد استقبال کرد. تو این 4 ماه خیلی بهم نزدیک شدیم و من احساس کردم وقت اون رسیده که همو از نزدیک ببینیم. برنامه هام رو جور کردم و با خودش مشورت کردم که کی بیام که به درسش لطمه نخوره و راه افتادم. تو راه افکار عجیبی داشتم. که چرا دارم میرم؟ چرا واسه کسی که فقط ازش چندتا عکس دیدم و چند بار تلفنی حرف زدم دارم میرم؟ اگه خوشم نیاد چی؟ اگه اون خوشش نیاد؟ و اگه هردوتامون خوشمون بیاد، بعدش چی؟ من تهران و اون اونجا.

سه - شاید خیلی ها کاری که من کردم رو نکنن. خیلی ها بلند نمیشن هزار کیلومتر برن تا کسی رو که 4 ماهه باهاش چت میکنن رو ببینن. ولی من برای خودم رفتم. برای دل خودم. برای اینکه حسم میگفت برو. خیلی هم خوشحالم که رفتم. اگه من چیزی میخوام باید براش تلاش کنم. فکر نمیکنم واسه کسی یه بی اف از اسمون براشون بیافته، یا تو تاکسی نشسته باشه و یهو پسر آروزوهاش کنارش بشینه و در خوبی و خوشی باهم زندگی کنن.

چهار - از قبل باهم قرار گذاشته بودیم که اگه از هم خوشمون نیومد حتما به هم بگیم. وقتی که بالاخره تو هتل روبروی هم و تنها نشستیم ازش پرسیدم. همون جوابی رو شنیدم که خودم آماده کرده بودم بگم. وقتی که پیشش نشستم و دستم رو کردم تو موهاش احساس کردم که دارم میلرزم. حس نا آشنایی نبود. قبلا هم تجربه اش رو داشتم. تپش قلبم، لرزیدن بدنم، هیجان درونی ام همه و همه خبر از یه حس قشنگ میداد. نه، نمیگم که با یه نگاه عاشق شدم بلکه اینو دیدم که میتونم عاشقش بشم، میتونم بهش دوست داشتنمو نشون بدم و میتونم در کنارش آرامش بگیرم. به این فکر کردم که من در زندگی خودم خیلی آدم های جور واجور دیدم ولی شاید 2 نفر بودن که من این حس رو بهشون داشتم.

پنج - انقدر تو این دو روز احساس خوب ازش گرفتم که نیمدونم کدومش رو بنویسم، انقدر بهم خوش گذشت که نمی دونم کجاش رو تعریف کنم. وقتی روز اخر باهم رفتیم کافی شاپ و تا 2 ساعت بعدش قرار بود من برگردم، ازش تشکر کردم و بهش گفتم که لحظات خیلی خوبی با تو گذروندم و متشکرم که این دو روز رو با من بودی، گفت اومدنت همراه با هیجان و شادی بود و خیلی خوشحالم که برای من اینهمه راه اومدی ولی رفتنت برام سخته. دیدم که چشاش قرمز شد و پر اشک.

شش - شاید تا چند ماه دیگه نتونم دوباره ببینمش، نمیدونم اصلا چی پیش میاد. من سربازم و معلوم نیست کجا میوفتم، اون دانشگاه داره و بعدشم سربازی، شاید فرصت های با اون بودن خیلی کم باشه، شاید روزی هم بیاد که با هم باشیم، ولی خوشحالم که هنوز میتونم عاشق باشم، که هنوز ظرفیت دوست داشتن رو دارم، که هنوز میتونم محبت های یکی دیگه رو درک کنم. از این خوشحالم که دیدمش، از این خوشحالم که تونستم احساس خوبی بهش بدم و مهمتر از همه خوشحالم که با پسر مهربان، با ادب، خوش تیپ و احساساتی مثل اون آشنا شدم.

11 Comments:

  • سلام روزبه جان . البته من که در جریان لحظه لحظه سفرت بودم ولی باور نمی کردم که بخواهی این کار رو بکنی . میدونی من جدا بهت تبریک میگم چون تو نشون دادی که احترام گذاشتن به خودت و احساساتت برات خیلی مهمه و به همین خاطر ریسک کردی و به این سفر رفتی . نمی تونم بگم که آیا میشه اسمش رو عاشق شدن گذاشت یا نه ولی هر چه که هست قشنگه و قابل ستایش . البته امیدوارم مثل همیشه احساسات و نیازهای عاطفیت را در کنار عقل و درایت قرار بدی و هیچ کدوم را فدای دیگری نکنی . منظورم اینه که به هر دو اهمیت بدی .

    By Anonymous ناشناس, at ۱:۴۹ قبل‌ازظهر, آذر ۲۴, ۱۳۸۴  

  • ...یاد خاطره هایی از خودم افتادم

    By Blogger مهدی, at ۷:۴۰ قبل‌ازظهر, آذر ۲۴, ۱۳۸۴  

  • من هم همینطور . البته شاید اونهایی نباشه که مهدی یادشون افتاده

    By Blogger خشایار, at ۹:۵۴ قبل‌ازظهر, آذر ۲۴, ۱۳۸۴  

  • سلام روزبه! به دنياي من هم وارد شو ببين به كارت مي آيم؟

    By Anonymous ناشناس, at ۱۲:۲۸ بعدازظهر, آذر ۲۴, ۱۳۸۴  

  • منم ياد روياهاي شيريني افتادم كه آرزوم تكرارشونه. خوش به حالت كه اين حس هاي خوب رو قدر دونستي

    By Anonymous ناشناس, at ۱۲:۳۳ بعدازظهر, آذر ۲۴, ۱۳۸۴  

  • سلام
    ...
    خوش اومدی
    مهندس

    By Blogger شب بین, at ۱:۴۷ بعدازظهر, آذر ۲۴, ۱۳۸۴  

  • ايول روزبه جان...موفق باشی.
    اتفاقا شاید این دوری فعلی شما کمک بیشتری کند به افزایش اشتیاق به یکدیگر رسیدن شما ، همانطور که من در پست آخر خود گفتم...

    By Anonymous ناشناس, at ۲:۲۱ بعدازظهر, آذر ۲۴, ۱۳۸۴  

  • boos

    By Anonymous ناشناس, at ۱:۳۰ قبل‌ازظهر, آذر ۲۶, ۱۳۸۴  

  • چرا خیلی ها کاری که کردی نمیکنن؟

    By Blogger آدم آهنی, at ۵:۰۹ بعدازظهر, آذر ۲۶, ۱۳۸۴  

  • و مطمئنم كه هفت خوبي خواهي داشت...

    By Blogger آرين, at ۱۲:۰۲ بعدازظهر, آذر ۲۸, ۱۳۸۴  

  • سلام
    بعد از اين ديگر نيايم

    بي وفا حتي به خوابت

    ميشوي تنهاي تنها
    ميدهم اينسان عذابت
    ميروي.اما به دنياي فراموشي
    با غم سردي که ميدانم هم آغوشي
    کاش از اول من به حالت بي وفا پي برده بودم
    تو فريبم داده بودي من فريبت خورده بودم
    راه من از راه تو گشته جدا
    دارم از تو من شکايت با خدا
    ترک جانم کرده اي جانا چرا
    بي وفايي بي وفايي بي وفا

    مشتاق دیدار

    By Anonymous ناشناس, at ۲:۵۴ بعدازظهر, خرداد ۰۵, ۱۳۸۵  

ارسال یک نظر

<< Home