A Queer Diaries

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

جشن زندگی

ׁׁׁׁمانند هر شب ورزش می­کنم و می­دوم. موسیقی دلخواهم را گوش می­کنم. فقط دو کیلومتر از پنج کیلومتر هر روزه­ را طی کرده ام، کمی خسته­ام با اینحال با خودم تکرار می­کنم: "من می­توانم" و به دویدن ادامه می­دهم. باران شروع به باریدن می­کند و آرام آرام شدت می­گیرد. قطراتش بر صورتم فرود می آیند و خیسم می­کنند. آهنگ جدید خُوانِس (Juanes) شروع می­شود، آن را زمزمه می­کنم و فارغ از هر فکر و خیالی فقط می­دَوَم. باران شدیدتر می­شود؛ ناگهان دستانم را باز می­کنم و اجازه می دهم تا باران با تمام قدرتش بر من ببارد. بی اراده می­ایستم و با آن آهنگ، بی­قاعده می­رقصم و شادی می­کنم. سماع می­کنم و دور خودم می­چرخم. می­گذارم ضرباهنگ از بدنم بگذرد اما از آن پیروی نمی­کنم.

ׁׁׁׁنمی­فهمم چقدر گذشته است. صدای بوق ماشینی مرا از خلسه بیرون می­آورد؛ راننده­ی ماشین لبخندی می­زند و برایم دست تکان می­دهد. نمی­داند که من در آن لحظه زنده بودنم را جشن گرفته بودم. با لبخند به او پاسخ می­دهم و دور شدنش را نظاره می­کنم. تماس با "اکنون" آنچنان مرا شاد و سرخوش کرده که حتی برای لحظه­ای لبخند و احساس شادی از من دور نمی­شود. با خود می گویم: "من خوشبختم".

15 Comments:

ارسال یک نظر

<< Home