A Queer Diaries

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

سال نو

از موقعی که یادم میاد هیچوقت از عید نوروز خوشم نیومده بود. حتی موقعی هم که بچه بودم با اینکه همیشه عیدی های خوبی میگرفتم از عید بدم میومد. همیشه عید کسایی رو میدیدیم که از عید قبل ندیده بودیم و حتی ارتباطی هم با هم نداشتیم. جاهایی میرفتیم که از عید پارسال نرفته بودیم. با دیدن اونها باید خوشحال میشدیم، عید مبارکی میگفتیم، سال خوبی آرزو میکردیم و به سوال های تکراری نظیر کلاس چندمی؟ جواب میدادیم. همیشه این دید و بازدید ها که قبلش مامان کلی سفارش میکرد که این کارو بکن و اون کارو نکن و یا اینو نگو که فلانی حرف در میاره و ... باعث میشد که تو اون چند ساعت نتونم خودم باشم. یاد بگیرم فیلم بازی کنم و خودم رو اون طوری که اونها میخوان نشون بدم. همیشه برام جای سوال بود که مامان با اینکه میدونه فلانی حرف در بیاره و صفات خوبی نداره و مامان اصلا از اون خوشش نمیاد چرا پس به دیدنشون میره. تمام این خاطرات منو از عید بیشتر و بیشتر زده میکرد و همیشه عید برای من عذاب بود. تعطیلاتش به نظرم خیلی طولانی و کسل کننده بود و برام مضحک بود که چرا خیلی ها سال نو رو به هم تبریک میگن و کمتر عیدی یادم میاد که بهم خوش گذشته باشه و این قضیه در من باور شده بود که "عید ها خوش نمیگذره".
اما الان که بزرگتر شدم فکر میکنم خوش گذشتن و خوش نگذشتن یه انتخابه. من میتونم در هر شرایطی انتخاب کنم که بهم خوش بگذره یا نگذره. فقط باید یک کمی خوشبین تر به شرایطمون نگاه کنیم.
از عید سه سال پیش من تصمیم گرفتم که تعطیلات رو خوش بگذرونم و باور خودم رو تغییر بدم و انتخاب کنم که تو عید شاد باشم. از اون وقت تا حالا عید به یکی از قشنگترین تعطیلات من مبدل شده و دم عید به جای احساس بد و نفرت از عید، پر از شادی و شوق میشم، حتی سال قبل که به دلیل نبودن مامان اینا و خانواده ام در ایران تنهای تنها بودم. امسال عید هم خیلی خیلی به من خوش گذشت. دست میلاد درد نکنه که تو عید برام سنگ تموم گذاشت. من و خانوادم رو دعوت کرد خونشون و من تمام هفته دوم عید از جمله سیزده بدر رو با میلاد و خانواده ی خوبش بودم.
سال نو همه شما مبارک.

8 Comments:

ارسال یک نظر

<< Home