A Queer Diaries

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

عشق....

لبه تخت نشسته بودم و میلاد روی تخت داشت با بچه ها بازی می کرد و سر به سرشون می گذاشت و می خندوندشون. دو تا بچه، خواهرزاده و برادرزاده من. چند تا از فامیل ها و آشناهای من هم روی تخت نشسته بودن. نسیم خنکی از سمت دریا می وزید. بوی دریا که من خیلی دوسش دارم با بوی قلیونی که دست به دست می چرخید مخلوط شده بود.چایی می خوردیم. داشتم با یکی از دخترهای فامیلمون حرف می زدم و زیر چشمی میلاد رو هم می پاییدم. صدای خنده ی بچه ها، صدای خنده ی میلاد، صدای موج های دریا با صدای نوازنده ی دوره گردی که آکاردیون می زد منو به هیجان می آورد. شاد و خوشحال بودم و از طبیعت لذت می بردم. یهو میلاد بهم نگاه کرد و خندید. چشماش می درخشید. یهو فهمیدم چرا اینقدر خوشحالم ،چرا اینقدر آرامش دارم : من یکی رو دوست دارم. چون تو این چند سال یه چیزی در من کم بود که الان دارم : عشق. چون دوست دارم، دوست داشتن رو می بینم. چون عشق دارم، زیبایی ها رو می بینم و از همه مهمتر : آرامش دارم. این چیزیه که در حال حاضر خیلی منو ارضا میکنه.

10 Comments:

ارسال یک نظر

<< Home