شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱
شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۱
رقابت
جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۱
تردید
دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۱
چالش جدید
چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰
سوالهای بنیادی
ׁׁׁׁمن در زندگی آدم هدفمندی هستم، اهداف کوتاهمدت و درازمدت دارم، آنها را با دقت خاصی انتخاب میکنم، برایشان برنامهریزی و تلاش میکنم و به بیشتر آنها هم میرسم. در سی سالگی، دانشجوی دکتری در یکی از بهترین دانشگاههای کانادا هستم، اقامت دائم کانادا را دارم، به سه زبان فارسی، انگلیسی و فرانسه مسلطم و مهمتر از همه تجاربی دارم که شاید خیلیها در سن من آنها را نداشتهباشند. در چند شهر و کشور مختلف زندگی کردهام، سفرهای زیادی کردهام، کتابهای زیادی خواندهام و مسائلی را زندگی و تجربه کردم که باعث گسترش دید من شدهاند. اگر چه که همیشه از حمایت مالی مادرم بهرهمند بودم، اما خودم هم برای رسیدن به این اهداف و تجربیات زحمات زیادی کشیدم، سختیها و مصائب زیادی را تحمل کردم و از چیزهای بزرگی هم گذشتم.
ׁׁׁׁهنوز هم بعد از این همه تجربه، میل شدیدی به کشف ناشناختهها و نادیدهها دارم. از حالا به این فکر میکنم که بعد از فارغ التحصیلیام شهر زندگیام را عوض کنم، یا به کشوری جدیدتر و با فرهنگ و زبانی بیگانهتر نقل مکان کنم. گاهی از خودم میپرسم که چرا هیچ وقت با یک زندگی معمولی ارضا نمیشوم؛ چرا همیشه در زندگی دنبال چالش های نو میگردم، چرا برای من داشتنِ یک زندگیِ روتین یکنواخت و خسته کنندهست و چرا چند سال قبل به جای اینکه خارج رفتن را انتخاب کنم در تهران نماندم؟
ׁׁׁׁگرچه اصلا و ابدا از انتخابهایی که در زندگیام کردهام پشیمان نیستم، اما جوابی هم برای این سوالها نمییابم.
پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۰
کانادا
ׁׁׁׁآمدن من به کانادا همراه شد با پایان قصهام با میلاد؛ رابطهای پنج ساله پر از فراز و نشیب و نزدیک به چهار سال زندگی مشترکمان زیر یک سقف در کشوری خارجی. نوشتن دربارهی رابطهای که تمام شده کار راحتی نیست؛ خصوصا اینکه هر قصهای دو طرف دارد و مسلما من نمی توانم بی طرفانه به آن نگاه کنم و اصلا قصدی هم ندارم به آن بپردازم. با این وجود، پایان هر رابطهای برای هر دو طرف تلخ است و زخمهایی به جا میگذارد که التیامشان زمان میخواهد. خوشبختانه حالا بیش از یک سال و اندی از آن روزها گذشته، افسردگی ناشی از پایان رابطه خاتمه یافته و از رابطهام با او دیگر چیزی غیر از خاطره باقی نماندهاست. توانایی حفظ رابطه برای پنج سال و تجربه زندگی مشترک هرچند با پایانی تلخ، برای هر دوی ما اندوختهای عظیم و تجربهای ارزشمند است و به ما در رابطههای بعدیمان کمک خواهد کرد.
ׁׁׁׁاگر چه بنا بر درخواست میلاد با هم در ارتباط نیستیم، اما برایش آرزویی جز موفقیت و کامیابی در تمامی عرصههای زندگی ندارم.
سهشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰
آغازی دوباره
ׁׁׁׁطبق معمول هر روز، دوست کِبکیم که از قضا او هم دانشجوی دکتریست به دفترم آمد تا باهم چای بنوشیم. معمولا هنگام صرف چای از هر دری حرف میزنیم. این چند ده دقیقه و مصاحبت هر روزهی با او - که گهگاه به چند ساعت هم رسیدهاست - خستگی ناشی از ساعات زیاد مطالعه و درس را برایم کم میکند. نمیدانم چطور شد که اشاره کردم من هم زمانی بلاگی داشتم که سالهاست در آن چیزی نمینویسم؛ با اصرار از من خواست که وبلاگم را به او نشان دهم و قسمتهایی از آن را برایش ترجمه کنم. از نوشتههایم، لااقل آنهایی را که برایش ترجمه کردم، خوشش آمد و با شنیدن برخی از آنها اشک از چشمانش جاری گشت. این واکنش او انگیزهای برایم شد که شاید گهگاهی نوشتهای، پستی و یا داستانی در این بلاگ خاک گرفته بگذارم و چراغ رو به خاموشی آن را روشن نگاه دارم.
پیوست: همین روزها سالگرد شش سالگی این وبلاگ هم هست.