ׁׁׁׁبه طرز وحشتناکی (وحشتناک از دید مثبت!) همه چیز به خوبی پیش میرود: در امتحان IELTS نمره بسیار خوبی کسب کردهام؛ نامهی پذیرش دانشگاهم - که خیلی برایش نگران بودم - روی میزم است؛ مادرم – گرچه کماکان مخالف رفتنم است - برایم دعای خیر میکند؛ میلاد کارهایش در حال انجام است و سه ماه پس از رفتنم به من میپیوندد. بزوری به تمام اهداف چند سال اخیرم میرسم. دیگر چه میخواهم؟
ׁׁׁׁخوشحال و هیجان زده هستم؛ با شادی خبر رفتنم را به دوستانم میگویم؛ دقیق و مرتب کارهای مربوط به آن را انجام میدهم؛ میلاد را برای ادامه کارهایش تشویق میکنم و با خانوادهام طوری رفتار میکنم که انگار اتفاق سادهای در شرف وقوع است. اما در نهان میترسم، پر از تشویشم و لحظهای آرام و قرار ندارم. بر خلاف انتظارم وابستگی هایی دارم که دوری از آنها برایم آسان نیست.
ׁׁׁׁدر چند روز اخیر فرصتی پیش آمد تا وقایع دو سال اخیر زندگی ام را مرور کنم. بر خلاف سال پیش، دیگر خانوادهام را مقصرِ عدم موفقیت های خود نمیدانم؛ قدردان مادرم هستم و فکر میکنم سال پیش آمادهی چنین سفری نبودم، بلکه مشکلاتی که در این چند وقت داشتم به من کمک کرد مسئولیت پذیرتر شوم، توانایی هایی را در خودم کشف کنم که قبلا از آنها بی خبر بودم، خودم را بهتر بشناسم و بتوانم باور کنم که بر تمامی دشواری های زندگی در کشوری غریب فائق خواهم آمد.