A Queer Diaries

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

خانه

ׁׁׁׁخانه ام را تحويل دادم‌‍، وداع با آن آسان نبود؛ خانه اي كه برايش جنگيده بودم، به خاطر آن صبر كرده بودم و در آن آرامش مي گرفتم؛ خانه اي كه وسايل آن را با دقت خاصي انتخاب كرده بودم؛ خانه اي كه از آن خاطرات بسيار زيادي دارم و دوره ي مهمي از زندگي خود را در آن گذراندم. خانه اي كه اصلا فكر نمي كردم اينچنين به آن وابسته باشم. اما در اين تغيير و تحول، يك نكته را خيلي خوب متوجه شدم : براي رسيدن به اهدافي بزرگ، بايد از چيزهاي بزرگي هم گذشت.

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

دلهره

ׁׁׁׁبه طرز وحشتناکی (وحشتناک از دید مثبت!) همه چیز به خوبی پیش می­رود: در امتحان IELTS نمره بسیار خوبی کسب کرده­ام؛ نامه­ی پذیرش دانشگاهم - که خیلی برایش نگران بودم - روی میزم است؛ مادرم – گرچه کماکان مخالف رفتنم است - برایم دعای خیر می­کند؛ میلاد کارهایش در حال انجام است و سه ماه پس از رفتنم به من می­پیوندد. بزوری به تمام اهداف چند سال اخیرم می­رسم. دیگر چه می­خواهم؟

ׁׁׁׁخوشحال و هیجان زده هستم؛ با شادی خبر رفتنم را به دوستانم می­گویم؛ دقیق و مرتب کارهای مربوط به آن را انجام می­دهم؛ میلاد را برای ادامه کارهایش تشویق می­کنم و با خانواده­ام طوری رفتار می­کنم که انگار اتفاق ساده­ای در شرف وقوع است. اما در نهان می­ترسم، پر از تشویشم و لحظه­ای آرام و قرار ندارم. بر خلاف انتظارم وابستگی هایی دارم که دوری از آنها برایم آسان نیست.

ׁׁׁׁدر چند روز اخیر فرصتی پیش آمد تا وقایع دو سال اخیر زندگی ام را مرور کنم. بر خلاف سال پیش، دیگر خانواده­ام را مقصرِ عدم موفقیت های خود نمی­دانم؛ قدردان مادرم هستم و فکر می­کنم سال پیش آماده­ی چنین سفری نبودم، بلکه مشکلاتی که در این چند وقت داشتم به من کمک کرد مسئولیت پذیرتر شوم، توانایی هایی را در خودم کشف کنم که قبلا از آنها بی خبر بودم، خودم را بهتر بشناسم و بتوانم باور کنم که بر تمامی دشواری های زندگی در کشوری غریب فائق خواهم آمد.