A Queer Diaries

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

اعترافات من

ׁׁׁׁآنقدر این چند روز سردرگمم و هیجان دارم که اصلا نمی­توانم بر روی موضوعی تمرکز کنم. چند بار سعی کردم مطلبی برای وبلاگ آماده کنم اما هر بار از موضوع منحرف شدم و نتوانستم ادامه دهم. اما بعد از دعوت مهدی و soulmate عزیز به این بازی تصمیم گرفتم که کمی ذهنم را متمرکز کنم و چند خطی بنویسم. مگر می شود دعوت این دو عزیز را نپذیرفت؟

1- قدم کوتاه است (172 سانت) و من نتوانستم تمام این بیست و چند سال زندگیم با این موضوع کنار بیایم. همیشه از از این قضیه عذاب کشیده ام و دوست داشتم که بلند تر باشم. شاید برای همین است که از افراد قد بلند خوشم می­آید. میلاد حدود بیست سانت از من بلند تر است.

2- دیگر می ترسم هر متنی را در وبلاگم قرار دهم، برای نوشته هایم وقت می­گذارم، با وسواس آنها را ویرایش می­کنم؛ مبادا که که در شأن وبلاگ من نباشد. فکر می­کنم وبلاگ بسیار عمیقی دارم، خطی مشخص را دنبال می­کنم و حرف های گنده در آن می­زنم. همین است دیگر، کامنت هایم زیاد شده است و من از هر زمان دیگری کم ظرفیت تر.

3- روابط دوستانه زیادی دارم و چه در میان دوستان خودم و چه در میان همکلاسی هایم چهره محبوبی به شمار می آیم؛ چون با تک تکشان رابطه­ی دو نفره­ی خوبی دارم. اگر بخواهم می­توانم در نگاه اول تاثیر خوبی بر دیگران بگذارم؛ به این شرط که با او تنها باشم. اما در میان جمعی غریبه هیچگاه نتوانستم تاثیر مثبتی به جای بگذارم و محبوب واقع شوم.

4- فرد گرا هستم و مسئولیت تمام موفقیت ها و شکست های خودم را می­پذیرم. کمتر عوامل بیرونی را مسبب ناکامی های خودم می­دانم و بر این عقیده­ام که همیشه محدودیت در ذهن ماست. تجربه کرده­ام که اگر خودم را باور کنم به خواسته ها و آرزو هایم می رسم.

5- تا هجده سالگی به شدت توسط خانواده­ام محدود می­شدم، آنها دوستانم را انتخاب می­کردند، حتی اجازه نداشتم شبی را در منزل خواهرم بگذرانم و تلفن هایم کنترل می­شد. شاید به همین دلیل است زیادی دنبال آزادیم و خودم را کاملا مستقل کرده­ام.

ׁׁׁׁبازی جالبیست، باعث می شود مدتی به خودمان فکر کنیم و خودمان را نقد کنیم. میلاد، کوتاه، باغ عدن، وفا و شاهین را به این بازی دعوت می کنم.

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

مرگ


از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود / کین آمدن و رفتن از بهر چه بود

ׁׁׁׁیکی از مواردی که همیشه ذهن مرا به خود مشغول می­کرد، باور من نسبت به مرگ و چگونگی آن بود. هرچند که با مرگ خیلی غریبه نیستم و در کودکی پدرم را از دست داده بودم، اما نگرش و نوع تفکر من نسبت به آن، زاییده­ی اجتماع و فرهنگ دینی حاکم بر آن بود؛ نگرشی که به زعم من قابل قبول نبود اما به دلیل سن کم و نا آگاهی، تنها باوری بود که نسبت به مرگ داشتم و به آن عمل می­کردم. اما چون باور و نوع نگاهمان به مرگ و آنکه بدانیم بعد از آن چه اتفاقی می­افتد، در لحظه لحظه زندگیمان تاثیر عمیقی می­گذارد؛ بر آن شدم که بیشتر در این زمینه تحقیق کنم و باورم نسبت به مرگ را، خودم انتخاب کنم.

آنان که محیط فضل و آداب شدند / در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند به روز / گفتند فسانه­ای و در خواب شدند


ׁׁׁׁچگونگی مرگ و زندگی بعد از آن یکی از مسائلی­ست که فلاسفه و ادیان مختلف همواره بر سر آن اختلاف دارند. بودایی ها معتقد به تناسخند، ادیان سامی و مخصوصا دین اسلام به روز قیامت باور دارند و فلاسفه­ی مادی گرا زندگی را صرفا نوعی فعالیت مغزی می­دانند. هر کدام از این ادیان و فلاسفه نیز دلایلی دال بر درستی عقیده خود و نفی دیگر مکاتب فکری می­آورند؛ حال آنکه به تصور من، ما نمی­توانیم ادله و براهین فلاسفه و ادیان را باور کنیم، زیرا که هیچ کدام از این فلاسفه قبلا نمرده­اند، هیچکدام از مبلغان دینی تجربه مرگ را ندارند و ما جز در افسانه ها شخصی را ندیده­ایم که نمیرد.


افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد / وز دست اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از اوی / کاحوال مسافران دنیا چون شد

ׁׁׁׁاما سوال ما همچنان پا برجاست، واقعا چرا می میریم؟ ما که قرار است بمیریم، برای چه به دنیا می­آییم؟ خدا یعنی چه؟ آیا هیچ وقت جوابی برای این سوال ها پیدا خواهیم کرد؟


کس مشکل اسرار اجل را نگشاد / کس يک قدم از دايره بيرون ننهاد

من می­نگرم ز مبتدی تا استاد / عجز است به دست هر که از مادر زاد

-----------------------------------------------------------------------


درختان می خشکند، جانوران می­میرند، کوه­ها جابجا می­شوند، حتی خورشید و دیگر ستارگان هم روزی خاموش می­گردند؛ اما هیچ درختی به خشکیدنش نمی­اندیشد، هیچ جانوری دست از تلاش و کوشش برای بقا نمی­کشد، هیچ ستاره ای نورش را دریغ نمی­کند؛ زمزمه­ی مداوم باد به ما متذکر می­شود که همه در حرکتند، همه بی توجه به پایانشان به جلو می­روند؛ پاسخ ما همین است، همین که بدانیم هرگز در زندگی برای سوال های بنیادی­مان پاسخی نخواهیم یافت ولی با این وجود می­توانیم پیش برویم، حرکت کنیم، به خاطر زنده بودنمان سپاسگزار باشیم، به هر روز جدید به عنوان معجزه­ای بنگریم و قدر لحظه به لحظه­ی زندگی­مان را بدانیم.

می نوش که عمر جاودانی این است / خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست / خوش باش دمی که زندگانی این است

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

میلاد

ׁׁׁׁهفتم شهریور هشتاد و چهار، ساعت سه بعد از نصف شب: مانند هر شب در چت روم یاهو پرسه می­زنم. مدتی­ست که روم مرا خسته کرده است. چتِ هر روزه و آشنایی و دیدار افراد جدید دیگر برایم لذت بخش نیست، اما اولین کاری که پس از اتصال به اینترنت انجام می­دهم، ورود به چت روم است. شاهین آنلاین است و گاهی چند خطی برای او می­نویسم. از او می­پرسم که چه می­کند و او آدرس وبلاگی که در حال خواندن آن است را برایم می­فرستد، توصیه می­کند که حتما آن را بخوانم. وبلاگی ست به نام "پسری به دنبال همسفر" و در زیر آن با خطوطی درشت نوشته شده است: "بسیارند آنان که زندگی را سفری می­دانند طولانی و پر مخاطره، و بسیارند آنان که باور دارند این سفر را همسفری در خور باید. من نیز به دنبال همسفری هستم که بتوان بر دستانش اعتماد کرد، به گاه خستگی بر شانه هایش آرمید و زمستان را با گرمای دلش به سر رساند." نوشته ای دلنشین که مرا به خواندن تمام وبلاگش ترغیب می­کند. تصمیم می­گیرم برای نویسنده­ی آن وبلاگ پیامی برای آشنایی بفرستم.


ׁׁׁׁهفدهم مهر ماه، ساعت هفت و سی دقیقه: کلاس فرانسه­ام تازه تعطیل شده است. بر خلاف همیشه مسیری را پیاده می­پیمایم و به شخصی که مدتی­ست با او در اینترنت آشنا شده­ام، می­اندیشم. در شهری دور ساکن است و رابطه ی ما غیر ممکن به نظر می رسد، اما می توانیم با هم دوستانی معمولی باشیم؛ از حق که نگذریم در عکسش قیافه­ی بسیار جذاب و گیرایی دارد و بسیار با ادب و خوش اخلاق است؛ لااقل پشت چت که اینطور است. تصمیم می­گیرم به او sms بزنم اما بهتر می­بینم برای اولین بار به او تلفن کنم. پسری که پشت خط است با کمی لهجه حرف می زند، صدایی گرم و دلنشین دارد و مشخص است از تلفن من خوشحال شده است. صحبتم را کوتاه می­کنم چون منتظر چند مهمان است و نمی­تواند بیش از آن صحبت کند، خداحافظی می کنم.

ׁׁׁׁاوایل آذر: به من ابراز علاقه می کند، آخر او که مرا هنوز ندیده است؛ به او می­گویم که دوستش دارم، اما شاید در واقعیت آنطوری نباشد که پشت چت می بینم . نمی­دانم چه کنم، او نمی­تواند به تهران بیاید، از طرفی من هم دیگر نمی­توانم این دوستی ندیده را ادامه دهم، باید هرچه زودتر او را ببینم. به او می­گویم که می­خواهم برای چند روز به ارومیه بیایم، استقبال خوبی نمی­کند؛ می ترسد. می ترسد از آنکه این دوستی نصفه نیمه­مان را هم از دست بدهد، اما سرانجام می­پذیرد که من سفری کوتاه به آنجا داشته باشم.

ׁׁׁׁبیست و یکم آذر ماه، ساعت هفت و پانزده دقیقه ی صبح، ترمینال اتوبوسرانی ارومیه: از اتوبوس پیاده می­شوم، قرار است دنبالم بیاید و هنوز نرسیده است. وقتِ کمی دارم تا صورتم را بشویم و دستی به موهایم بکشم. تمام شب گذشته را نخوابیدم و به هزاران سوال بی جوابی که در ذهنم داشتم فکر می­کردم؛ از روبرو شدن با او می ترسم، اما به من تلفن می کند و می­پرسد کجایی ؟. از دور او را می­شناسم و به او لبخند می­زنم. لبخند مرا بی پاسخ نمی­گذارد.

ׁׁׁׁامروز یک سال از تاریخ اولین دیدارمان می­گذرد. اکنون دیگر مانند سال پیش دغدغه ی چند ماه آینده را ندارم، بلکه به سالهایی که همراه با او خواهم داشت، فکر می کنم. دیگر با هم اهدافی مشترک داریم و هر دو برای رسیدن به آنها می­کوشیم. می­دانم که مرا دوست دارد. می­دانم که عاشق او هستم و این عشق در را وجود او هم می­بینم. از پیدا کردنش خرسندم، زیرا وی به من نشان داد که می­توانم عشقی فراتر از تصور خود داشته باشم و این برایم برکت است.

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

تولد یکسالگی وبلاگ

ׁׁׁׁیک سال پیش در چنین روزی وبلاگم متولد شد. همان طوری که در پست اولم توضیح دادم، دلیل اولیه ایجاد این وبلاگ فقط و فقط نوشتن خاطرات روزانه بود، اما حالا با گذشت یک سال از آن زمان دلایل دیگری برای ادامه آن دارم که از اساس با دلیل اولیه ام مغایر است.

ׁׁׁׁبرای من نوشتن هر پست وبلاگ روند خاصی دارد: هر چند وقت یک بار پشت کامپوتر می نشینم، به قسمت ناشناخته ی دریای روحم نگاه می کنم و جزایری در آن می بینم ... موضوع هایی که برای من مبهمند و هنوز کشفشان نکرده ام، بعد سوار قایقی به نام کلمه می شوم و قایق را به سوی نزدیک ترین جزیره هدایت می کنم. در راه گرفتار توفان و گرداب های بیشماری می شوم ولی به پارو زدن ادامه می دهم، دیگر جزیره ی مورد نظر را نمی بینم اما به ماجراجویی در بخش ناشناخته ی روحم ادامه می دهم. گاهی به بازگشت فکر می کنم، اما ادامه می دهم (در بعضی موارد واقعا بازگشتم). سرانجام جزیره ای بس زیبا تر و بزرگ تر از جزیره ی مورد نظر را در افق می بینم و قایقم را در کنار ساحل آن متوقف می کنم. نمی دانم چرا جریان آب مرا به سمت جزیره ی خاصی می کشاند و نه به سمت جزیره ای که قصدش را کرده بودم؛ انگار قلم به دست من نیست، انگار قایقم ناخدایی غیر از من دارد. مطلبم را بعد از چند بار ویرایش به دوستم ایمیل می کنم که او هم یک بار دیگر ویرایشش کند و بعد آن را پابلیش می کنم. از آن لحظه به بعد دیگر انسانی نیستم که در جزیره ای ناشناخته گم شده باشد؛ وقتی می بینم دیگران مطلبم را فهمیده اند، خودم هم نوشته ی خودم را بهتر می فهمم، خودم را از راه دیگران بهتر می شناسم و بعد از هر مطلبم، بیشتر رشد می کنم، بیشتر به بلوغ روانی نزدیک می شوم و بیشتر یاد می گیرم. خوشحالم که وبلاگ من در این یک سال سیر صعودی داشته است و مطالب و محتوای آن رفته رفته بهتر و عمیق تر شده است. امیدوارم این روند همیشگی و دایمی باشد.

ׁׁׁׁاز تمامی دوستان عزیزم که در طول این یک سال با کامنت های زیبایشان به بهتر شدن این وبلاگ کمک کرده اند و به من دلگرمی داده اند و در رشد من سهیم بودند، ممنونم و کمال تشکر را دارم.