A Queer Diaries

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷

نا امیدی

ׁׁׁׁنمی­دانم کجای زندگی­ام هستم؛ کنترلی بر زندگی­ام ندارم؛ مانند آن سواری می­مانم که افسار از دستش در رفته­است و اسبش بی توجه به او به هر سمتی روان است، گاهی یورتمه می­رود و گاهی می­تازد؛ توان آن را هم ندارد که افسارش را بیابد. دیگر انگار تسلیم زندگی شده­ام و سر جنگی با آن ندارم، مانند گوسفندِ عیدِ قربان که هنگام سر بریدنش گَه گاهی جفتکی می­پراند اما در چشمان رامَش می­توان پذیرش را دید. شاید زیاد تر از حدی که باید ضعیف شده­ام؛ شاید مدتیست که به خود نپرداخته­ام؛ شاید هم فقط افسردگی ناشی از پایان رابطه­ام با میلاد است. نمی­دانم اما هرچه که هست مرا از این احساس نااُمیدی گُریزی نیست. تا گذر زمان با من چه کند.