The Secret Diary
ׁׁׁׁ
ׁׁׁׁیادم میآید که روز یکشنبه بود و آن مرد سیگارفروش نمیخواست آن {دفترچه} را به من بفروشد، به من گفت: ممنوع است، آن وقت حس کردم که هرطور شده باید صاحب آن دفترچه بشوم، امیدوار بودم که در این دفترچه به آرزوی پنهانی و همیشگی خودم برسم و باز «والریا» باشم ولی بیقراری و آشوب من هم از همان موقع شروع شد؛ تا آن روز حافظهای قوی نداشتم. شاید به خاطر دفاعی بود که از خودم میکردم، بهتر است خودمان را گول زده و بگوییم زندگی سفریست مشکل و طولانی که در آن ساعتی بعد از ساعت دیگر چیزی به اسم امید همراه ما میآید و با تمام کوششی که میکنیم هرگز موفق نمیشویم که این امید به موفقیت بپیوندد. سالها از روزهای بیشماری تشکیل شدهاند که در یک چشم بههم زدن میگذرند و من دلم میخواهد که هنوز برای خوشبخت شدن وقتی پیدا کنم. در این دفترچه زندگی من که همیشه صرف دیگران شده است با این صفحات و نوشتههایم به روی من سنگینی میکند. گوئیدو حق دارد وقتی میگوید که من خودم به دیگران اجازه میدهم زندگی مرا خورد کنند و از بین ببرند؛ در حقیقت دیگر به وظایف همسری و مادری خود بستگی ندارم؛ عشق را هم چیز مسخرهای میپندارم ... (دفترچه ممنوع، آلبا دسس په دس، ترجمهی بهمن فرزانه)
ׁׁׁׁجدیداً کتابی به دستم رسید به نام "دفترچه ممنوع" از "آلبا دسس په دس"، کتاب دربارهی زنیست میانسال و کشمکشهای درونی او برای بدست آوردن استقلال فردی و حریم خصوصیاش که سالهاست آنها را فدای شوهر و فرزندان خود کردهاست. کتابیست روان و زیبا و با ساختاری منسجم. اما دلیل آوردن این چند خط از آن کتاب در اینجا، نه از روی موافقت با آن، بلکه برای به خاطر سپردن نحوهی نگرش آن زن به زندگیست. میخواهم مانند لقمان که ادب را از بی ادبان میآموزد، با بهیادآوردن اشتباهات آن زن، همواره به خود یادآور شوم که میتوانم نه تنها هر روز بلکه هر ثانیه خوشبخت باشم؛ برای خودم حریم خصوصی داشته باشم؛ به خودم دروغ نگویم؛ به خودم احترام بگذارم و مهمتر از همه اینکه عاشق باشم.