A Queer Diaries

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

عشق....

لبه تخت نشسته بودم و میلاد روی تخت داشت با بچه ها بازی می کرد و سر به سرشون می گذاشت و می خندوندشون. دو تا بچه، خواهرزاده و برادرزاده من. چند تا از فامیل ها و آشناهای من هم روی تخت نشسته بودن. نسیم خنکی از سمت دریا می وزید. بوی دریا که من خیلی دوسش دارم با بوی قلیونی که دست به دست می چرخید مخلوط شده بود.چایی می خوردیم. داشتم با یکی از دخترهای فامیلمون حرف می زدم و زیر چشمی میلاد رو هم می پاییدم. صدای خنده ی بچه ها، صدای خنده ی میلاد، صدای موج های دریا با صدای نوازنده ی دوره گردی که آکاردیون می زد منو به هیجان می آورد. شاد و خوشحال بودم و از طبیعت لذت می بردم. یهو میلاد بهم نگاه کرد و خندید. چشماش می درخشید. یهو فهمیدم چرا اینقدر خوشحالم ،چرا اینقدر آرامش دارم : من یکی رو دوست دارم. چون تو این چند سال یه چیزی در من کم بود که الان دارم : عشق. چون دوست دارم، دوست داشتن رو می بینم. چون عشق دارم، زیبایی ها رو می بینم و از همه مهمتر : آرامش دارم. این چیزیه که در حال حاضر خیلی منو ارضا میکنه.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

کلیسای جامع سانتا ماریا

مرد جوانی با چشمهایی که به شکل خاصی می درخشد، سرگذشت کلیسا را برایم تعریف می کند. اول یک بارو بوده. بعد از یکی از دیوارهایش برای ساختن یک نمازخانه استفاده کردند. دوازده سال بعد، نمازخانه به کلیسا مبدل شد. یک قرن بعد، کلیسا مبدل به یک کلیسای جامع گوتیک شد. کلیسای جامع لحظات پرشکوهی داشته، اما مشکلاتی در ساختمانش پیش آمد و تا مدتی متروک ماند. رویش تعمیراتی کردند که آن را از شکل انداخت، اما هر نسل گمان می کرد مشکل را حل کرده و نقشه های ابتدایی کلیسا را دوباره پیاده می کردند. بدین ترتیب در قرن های بعدی، دیواری اینجا بر پا می کردند، تیر آهنی آنجا خراب کردند، این سمت را تقویت کردند و پنجره های شیشه ای رنگی را باز کردند و دوباره بستند.
کلیسای جامع در مقابل همه ی این ها پایداری کرد.
درمیان داربست ها راه میروم و قالب های امروزی آن را نگاه می کنم. این بار معمار ها اطمینان داده اند که بهترین راه حل را یافته اند. ناگهان در وسط شبستان مرکزی، به نکته ی بسیار مهمی پی می برم : این کلیسا من هستم، این کلیسا تک تک ماست. بزرگ می شویم، تغییر شکل می دهیم، نقص هایی می یابیم که باید اصلاح کرد، همیشه بهترین راه حل را انتخاب نمی کنیم، اما با این همه به راه ادامه می دهیم، سعی می کنیم خود را سر پا نگه داریم، سالم بمانیم، احترام بگذاریم ..... نه به در و دیوار و پنجره ها، بلکه به فضای خالی دل، فضایی که در آن نیایش می کنیم و چیزی را میپرستیم که برای ما عزیزترین و مهم ترین است.
بله بی شک ما یک کلیساییم. اما چه چیزی فضای خالی درون کلیسای مرا آکنده؟
اِستِر، زهیر من.
او تمام فضا را پر کرده. او تنها دلیل زنده بودن من است. به اطراف نگاه می کنم، خودم را برای کنفرانس آماده می کنم و می فهمم چرا به پیشواز ترافیک و یخ جاده رفتم : رفتم تا به یاد بیاورم که هر روز باید خودم را بازسازی کنم، تا - برای اولین بار در سراسر زندگی ام - بپذیرم که انسانی را بیش از خودم دوست دارم.
قسمتی از کتاب زهیر - پائولو کوئیلو