A Queer Diaries

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

جشن زندگی

ׁׁׁׁمانند هر شب ورزش می­کنم و می­دوم. موسیقی دلخواهم را گوش می­کنم. فقط دو کیلومتر از پنج کیلومتر هر روزه­ را طی کرده ام، کمی خسته­ام با اینحال با خودم تکرار می­کنم: "من می­توانم" و به دویدن ادامه می­دهم. باران شروع به باریدن می­کند و آرام آرام شدت می­گیرد. قطراتش بر صورتم فرود می آیند و خیسم می­کنند. آهنگ جدید خُوانِس (Juanes) شروع می­شود، آن را زمزمه می­کنم و فارغ از هر فکر و خیالی فقط می­دَوَم. باران شدیدتر می­شود؛ ناگهان دستانم را باز می­کنم و اجازه می دهم تا باران با تمام قدرتش بر من ببارد. بی اراده می­ایستم و با آن آهنگ، بی­قاعده می­رقصم و شادی می­کنم. سماع می­کنم و دور خودم می­چرخم. می­گذارم ضرباهنگ از بدنم بگذرد اما از آن پیروی نمی­کنم.

ׁׁׁׁنمی­فهمم چقدر گذشته است. صدای بوق ماشینی مرا از خلسه بیرون می­آورد؛ راننده­ی ماشین لبخندی می­زند و برایم دست تکان می­دهد. نمی­داند که من در آن لحظه زنده بودنم را جشن گرفته بودم. با لبخند به او پاسخ می­دهم و دور شدنش را نظاره می­کنم. تماس با "اکنون" آنچنان مرا شاد و سرخوش کرده که حتی برای لحظه­ای لبخند و احساس شادی از من دور نمی­شود. با خود می گویم: "من خوشبختم".

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

احترام به خود

ׁׁׁׁ تعطیلات کریسمس بهانه­ای شد تا سفر کوتاهی به ایران (تهران) داشته باشم. هرچند تهران در مدتی که من نبودم – به غیر از گرانی بیش از حد و تورم – تغییر آنچنان چشمگیری نکرده بود و آن تغییرات فقط به افتتاح یکی دو پل و نرده­کشی خیابان ولی­عصر محدود می­شد، اما چیزی که برایم مسلم بود تغییر بسیاری بود که در خود من ایجاد شده بود. یادم می­آید وقتی در سن هجده سالگی برای زندگی به تهران آمدم، تهران را شهر بزرگ و بی در و پیکری می­دیدم که زندگی در آن و تعامل با مردمانش زرنگی و تجربه­ی خاصی می­خواست که منِ شهرستانی از آن بی­بهره بودم؛ هرچند که پس از چند سال زندگی در آن با زیر و بم زرنگی مردم آشنا شدم و دیگر سادگی و معصومیت شهرستانی­ام را نداشتم، اما شاید در بعضی مواقع آن میزان که باید به خودم احترام نمی­گذاشتم و به اصطلاح بیش از حد لزوم برای دیگران مایه می­گذاشتم.

ׁׁׁׁ زندگی در خارج از ایران و آشنایی با مردم اینجا که هرکدام از شهر، کشور و دین مختلفی هستند، به من این فرصت را داد که نکات مثبت زیادی را در آنان کشف کنم؛ به عنوان مثال آنها بر خلاف ایرانی­ها تعارفِ الکی نمی­کنند، با خوشرویی مانع از تجاوز دیگران به حقوقشان می­شوند و دنبال کسی نمی­دوند. من هم سعی کردم که یاد بگیرم بیش از پیش خودم را دوست داشته باشم، بیشتر از گذشته به خودم احترام بگذارم و کاری برای دیگران نکنم که متعاقبا از انجام دادنش پشیمان شوم. از این رو پس از ورودم به ایران، با دوستانم تماس گرفتم و آمدنم را اطلاع دادم؛ اما تماس بعدی و قرار برای دیدار را به عهده­ی آنها گذاشتم و پی­گیری بیشتری ننمودم. خوشبختانه بیشترشان پی گیری کردند و تماس گرفتند و با هم ملاقات کردیم. اما چند نفر از دوستان نیز بودند که بهانه آوردند سرشان شلوغ است و نمی­توانند مرا ببینند که من نیز با خوشرویی و با چند دقیقه صحبت تلفنی دیدار را به سفرِ بعدی و زمانی مغتنم موکول نمودم. چند نفری از دوستانم هم که اصلا تماسی نگرفته بودند، بعد از چند هفته با ایمیل یا چت شکایت کردند که چرا بی خبر رفتم!

ׁׁׁׁ هرچند این نوع عملکرد من باعث شد که چند نفری از دوستانم را نبینم، اما حداقل این خوبی را داشت که اطرافیانم متوجه شدند من هم برای تداوم دوستی و ارتباط، شرایط خودم را دارم و همیشه دربست در اختیار آنها نخواهم بود. از نظر من روابط اجتماعی افراد از هر نوع و به هر شکلی که می­خواهد باشد، بسان جاده­ای دو طرفه است که در این راه من بر خلاف گذشته قدم بیشتری از طرف مقابلم بر نخواهم داشت.