جشن زندگی
ׁׁׁׁمانند هر شب ورزش میکنم و میدوم. موسیقی دلخواهم را گوش میکنم. فقط دو کیلومتر از پنج کیلومتر هر روزه را طی کرده ام، کمی خستهام با اینحال با خودم تکرار میکنم: "من میتوانم" و به دویدن ادامه میدهم. باران شروع به باریدن میکند و آرام آرام شدت میگیرد. قطراتش بر صورتم فرود می آیند و خیسم میکنند. آهنگ جدید خُوانِس (Juanes) شروع میشود، آن را زمزمه میکنم و فارغ از هر فکر و خیالی فقط میدَوَم. باران شدیدتر میشود؛ ناگهان دستانم را باز میکنم و اجازه می دهم تا باران با تمام قدرتش بر من ببارد. بی اراده میایستم و با آن آهنگ، بیقاعده میرقصم و شادی میکنم. سماع میکنم و دور خودم میچرخم. میگذارم ضرباهنگ از بدنم بگذرد اما از آن پیروی نمیکنم.
ׁׁׁׁنمیفهمم چقدر گذشته است. صدای بوق ماشینی مرا از خلسه بیرون میآورد؛ رانندهی ماشین لبخندی میزند و برایم دست تکان میدهد. نمیداند که من در آن لحظه زنده بودنم را جشن گرفته بودم. با لبخند به او پاسخ میدهم و دور شدنش را نظاره میکنم. تماس با "اکنون" آنچنان مرا شاد و سرخوش کرده که حتی برای لحظهای لبخند و احساس شادی از من دور نمیشود. با خود می گویم: "من خوشبختم".