A Queer Diaries

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

خوشبختی

ׁׁׁׁدر تمام عمر عزیز به غلط آموخته­ایم (متاسفانه هنوز می­آموزیم و به دیگران نیز آن را آموزش میدهیم) که زندگی بر ما جاری است و ما مغلوب زندگی هستیم و تنها شانس باید آورد تا خوشبخت باشیم؛ خوشبختی را فقط برای عده­ی معدودی می­دانیم و خوب یاد گرفته­ایم که در زندگی نقش قربانی را بازی کنیم؛ به اندک شادی دنیا خوش باشیم و خدای را هزار مرتبه برای آن اندک خوشی شکر کنیم، چرا که او را مسبب شادی و غم خود می­دانیم؛ فراموش کرده­ایم خوشبختی، آزادگی، فراوانی و سعادتی را که او یا دیگران برایمان به ارمغان بیاورند، دوباره خواهند توانست از ما بازش ستانند؛ یاد گرفته­ایم که اجازه دهیم ما مغلوب شرایط باشیم به جای اینکه شرایط را به نفع خود تغییر دهیم و نمی­دانیم که خوشبختی زاده­ی شرایط و محیط و انسانهای اطراف ما نیست، بلکه خوشبختی احساسی درونی ست.

ׁׁׁׁبیاییم چشمهایمان را دگر باره بشوییم :

- بیاییم که بیش از پیش مسئولیت خود، رفتارها و افکارمان را بپذیریم و از آن شادمان باشیم؛ بدانیم شادی آنچیزیست که خود، از درون و بر اساس احترام به خود، انسانها و طبیعت کسب میکنیم.
- به یاد خود بیاوریم، دراز مدتی است که دیگر کودک نیستیم و به خود یاد آوری کنیم از بخشیدن، دهش و کمک کردن لذت ببریم تا گرفتن، متوقع بودن و تکیه دادن به دیگران.
- خوبست بدانیم، بیش از آنکه تصورش را بتوان کرد، زندگی در دست ما است؛ زندگی محصول افکار، احساسات و رفتار هایی است که هر روز انجام می دهیم و به آن خو گرفته­ایم.
- و به یاد بیاوریم به عنوان یک انسان بالغ و مسئولیت پذیر می توانیم به جای در انتظار بهار، شادی و خوشبختی بودن، خود قادریم که آنها را بیآفرینیم.


جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

هجرت

"کفش‌هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
...
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.
بوی هجرت می­آید:
بالش من پُر آواز پَر چلچله‌هاست."

ׁׁׁׁلحظه­ی رفتن نزدیکست. به زودی برای چند سال یا شاید هم برای همیشه ایران را ترک خواهم کرد. خواهرم حتی با فکر کردن به رفتن من گریه­اش می­گیرد؛ مادرم مانند همیشه خوددار و صبور است، از چهره­اش نمی­توان چیزی خواند و برایم سبزی قورمه­سبزی خشک می­کند؛ برادرم به درستی تصمیم من مشکوکست، مدام راه حل های دیگر را تکرار می­کند و مطمئن است که دستگیری ملوانان بریتانیایی بر صدور ویزایم تاثیر خواهد گذاشت؛ اما من، اضطرابی ندارم؛ با شادی کارهای مربوط به رفتنم را انجام می­دهم؛ در تصمیم خود قاطعم و مطمئنم با توجه به شرایط بهترین گزینه را انتخاب کرده­ام. میلاد عزیزم نیز چند ماه بعد از رفتنم به من ملحق خواهد شد.

"بايد امشب بروم.

بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه که همواره مرا مي‌خواند.
يک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هايم کو؟"