ایمان
ׁׁׁׁمدتهاست که دیگر نمینویسم، نه در وبلاگم و نه در دفترم؛ مدتهاست که دیگر نمیخوانم، نه وبلاگی و نه کتابی؛ مدتهاست که حتی حرف هم کم میزنم، نه با دوستانم و نه با میلاد. اما مدتهاست که زیاد فکر میکنم، در خودم چرخ میزنم، هزاران سوال از خودم میپرسم، خودم را محاکمه میکنم و تصمیم هایی میگیرم که آنها را انجام نمیدهم. در دور تسلسلی افتادهام که نمیتوانم از آن بیرون بیایم. ضعیف شدهام. اما هنوز آن روزبهی قدرتمند و مصمم در من زنده است و من میتوانم با اتکا به آن خودم را باز یابم. شاید باید مدتی وقت بگذارم و اره هایم را تیز کنم، شاید باید به مسافرتی بروم و شاید فقط باید بگذارم که زمان بگذرد. اما مطمئنم که این بار نیز موفق خواهم بود.