A Queer Diaries

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶

ایمان

ׁׁׁׁمدتهاست که دیگر نمی­نویسم، نه در وبلاگم و نه در دفترم؛ مدتهاست که دیگر نمی­خوانم، نه وبلاگی و نه کتابی؛ مدتهاست که حتی حرف هم کم می­زنم، نه با دوستانم و نه با میلاد. اما مدتهاست که زیاد فکر می­کنم، در خودم چرخ می­زنم، هزاران سوال از خودم می­پرسم، خودم را محاکمه می­کنم و تصمیم هایی می­گیرم که آنها را انجام نمی­دهم. در دور تسلسلی افتاده­ام که نمی­توانم از آن بیرون بیایم. ضعیف شده­ام. اما هنوز آن روزبه­ی قدرتمند و مصمم در من زنده است و من می­توانم با اتکا به آن خودم را باز یابم. شاید باید مدتی وقت بگذارم و اره هایم را تیز کنم، شاید باید به مسافرتی بروم و شاید فقط باید بگذارم که زمان بگذرد. اما مطمئنم که این بار نیز موفق خواهم بود.