تغییر
سالهاست که به ادامه تحصیل می اندیشم. مدتیست که می پندارم مهندسی ساده مرا کم است. سالهاست در این فکرم که من دکترایم را خواهم گرفت. در این فکر که شاید با دکتر شدنم نام پدر مرحوم خویش را زنده کنم. شاید خود را در آن مقام بیشتر بستایم. در این سالها همواره برای رسیدن به این هدف تلاش کردم. زبان انگلیسی را مسلطم، فرانسه خواندم، کمی اسپانیایی می دانم.
در این سالها بهانه هایی داشتم : فارغ التحصیل نشده بودم، سربازی نرفته بودم، نگران خانواده ام بودم، اما حالا چه بهانه ای برایم مانده است؟ فارغ التحصیل یکی از دانشگاه های سراسری تهرانم و در خدمت مقدس سربازی معاف شده ام. گذرنامه ام بزودی حاضر است. پس چرا اینقدر ملتهبم؟ چرا اینقدر افسرده ام؟ کاری نمانده است جز تلاشی یک ماهه برای مدرک زبان و پست کردن مدارک لیسانسم برای دانشگاهی در آن سوی آبها.
پس چرا مرددّم؟
دلتنگ خانواده ام خواهم شد؟ من که چند سال است تنها و دور از آنها زندگی میکنم. دلتنگ میلاد می شوم؟ او که گفته است می آید. مشکل مالی خواهم داشت؟ می دانم که مادرم - با توجه به اینکه مخالف رفتن من است - مرا حمایت خواهد کرد.
.
.
.
پس مرا چه می شود؟
می دانم، ...... می ترسم.