A Queer Diaries

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵

تغییر

سالهاست که به ادامه تحصیل می اندیشم. مدتیست که می پندارم مهندسی ساده مرا کم است. سالهاست در این فکرم که من دکترایم را خواهم گرفت. در این فکر که شاید با دکتر شدنم نام پدر مرحوم خویش را زنده کنم. شاید خود را در آن مقام بیشتر بستایم. در این سالها همواره برای رسیدن به این هدف تلاش کردم. زبان انگلیسی را مسلطم، فرانسه خواندم، کمی اسپانیایی می دانم.
در این سالها بهانه هایی داشتم : فارغ التحصیل نشده بودم، سربازی نرفته بودم، نگران خانواده ام بودم، اما حالا چه بهانه ای برایم مانده است؟ فارغ التحصیل یکی از دانشگاه های سراسری تهرانم و در خدمت مقدس سربازی معاف شده ام. گذرنامه ام بزودی حاضر است. پس چرا اینقدر ملتهبم؟ چرا اینقدر افسرده ام؟ کاری نمانده است جز تلاشی یک ماهه برای مدرک زبان و پست کردن مدارک لیسانسم برای دانشگاهی در آن سوی آبها.
پس چرا مرددّم؟
دلتنگ خانواده ام خواهم شد؟ من که چند سال است تنها و دور از آنها زندگی میکنم. دلتنگ میلاد می شوم؟ او که گفته است می آید. مشکل مالی خواهم داشت؟ می دانم که مادرم - با توجه به اینکه مخالف رفتن من است - مرا حمایت خواهد کرد.
.
.
.
پس مرا چه می شود؟
می دانم، ...... می ترسم.

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

دریاچه ارومیه


این دریاچه ی ارومیه خیلی قشنگه و ما خبر نداشتیم ها ! چند بار تا لب دریاچه رفته بودم و قدم زده بودم ولی چون اون زمان فصلش نبود شنا نکرده بودم. فکر میکردم شبیه دریای شماله و یک کمی شور تر! هفته ی قبل که رفته بودم ارومیه پیش میلاد، فرصتی پیش اومد که با میلاد بریم دریاچه و شنا کنیم. اونقدر ساحل دریاچه قشنگ بود که وصفش تو این چند خط خیلی سخته. اولش فکر کردم شنهای کنار دریاچه بر خلاف شمال سفیده ولی بعدش متوجه شدم که نه بابا اون ها شن نیست ، بلکه نمکه. اونم نمک متبلور که عینه برفه.اونقدر هم غلظت نمک زیاده که هر جسم خارجی باعث تبلور نمک به دورش میشه. منظره سنگهایی که بخاطر نمک سفیدن و میدرخشن منظره ی آشنایی در سواحل دریاچه ست.



هر کاری هم بکنی نمیتونی خودتو ببری زیر آب ! اونقدر چگالی آب زیاده و به اصطلاح آب سنگینه که حتی باد هم به آسونی نمیتونه آب رو مواج کنه و کلا جز در مواقع توفان آب دریاچه موج چندانی نداره. شنا در دریاچه هم سبک خودشو داره و بیشتر کرال پشت باید رفت که آب به چشم ها و بینی نپاشه که چشم ها رو خیلی میسوزونه. تنها موجودی هم که میتونه این غلظلت بالای نمک رو تحمل کنه آرتمیاست که بسیار کوچیکه که اگه از نزدیک نگاه کنی قرمزه و چشاش و اسکلت بدنش مشخصه.


به آسونی میشه ساعت ها روی سطح آب دراز کشید و از آرامش و آسمان آبی اونجا لذت برد. آفتاب اونجا هم حرف نداره و من در عرض نیم ساعت که آفتاب گرفتم عین ذغال سیاه شدم و الان کلی برنزه هستم ! میلاد هم قبل از اینکه من بیام چند بار دیگه هم دریاچه رفته بود و سیاه سیاه بود ! از بس که خوش گذشت به اصرار من چند بار دیگه هم برای شنا رفتیم. میلاد هم سنگ تموم گذاشت و حسابی سعی کرد بهم خوش بگذره. چند تا هم عکس گذاشتم که امیدوارم خوشتون بیاد.