A Queer Diaries

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

ساعت آخر

ׁׁׁׁچندان بدرقه کننده­ای نداشتم، اما تمام کسانی که در زندگی برایم مهم هستند، آنجا بودند. مادرم، خواهرم، برادرم و میلاد. خداحافظی با آنها برایم سخت بود، اما نگذاشتم بغض فروخورده­ی آنها با ناراحتی من باز شود. آنقدر تحویل چمدان­هایم و پرداخت اضافه­بار طول کشید که دیگر وقت زیادی هم برای خداحافظی نبود. روی تک تکشان را بوسیدم. دلم برایشان تنگ می­شود.

ׁׁׁׁزوج جوانی در کنارم می­نشینند، انگار آنها هم خداحافظی برایشان سخت بوده­است. شوهر - که اختلاف سنی کمی هم با من دارد - برایم از مشکلات دوری از پدر و مادرش می­گوید و اینکه در نبودش چین و چروک صورت مادرش دوچندان شده­است. چشمانم را می­بندم و فکر می­کنم؛ به صورت مادرم، و به اینکه آیا در نبودم صورت او نیز پیرتر می­شود؟

ׁׁׁׁباید چند ساعتی در سالن ترانزیت منتظر بمانم، هواپیمای دیگر و سفر چندساعته­ی دیگر. در فری­شاپ فرودگاه بی­در و پیکر می­چرخم. خانمی جوان به من کرم ضد چروک عرضه می­کند. موبایلم زنگ می­خورد؛ مادرم نگرانم است؛ جوابش را می­دهم و موبایل را قطع می­کنم؛ به خانم فروشنده می­گویم احتیاجی ندارم اما با اصرار می­گوید برای "مادرت بخر". نگاهی به خانم فروشنده می­کنم، دیگر نمی­توانم بغضم را کنترل کنم:

.... می­گریم.