A Queer Diaries

شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

دروغ

آیا در زندگیتون دروغ گفتین؟
چند روز پیش که آنلاین شده بودم با یه وبلاگ آشنا شدم به نام یک عمر دروغ که نویسنده اون شایانه. مطلب جالبی نوشته بود در باره دروغ که همه ما خواه نا خواه درگیر اون هستیم و به همه شما توصیه میکنم مطلب شایان رو بخونین. بعد از اینکه مطلبش رو خوندم خیلی در این مورد فکر کردم و تصمیم گرفتم که در این مورد بنویسم.فکر کنم همه ما در بعضی مواقع دروغ گفته ایم. اگه کسی بگه که تا حالا دروغ نگفته، دروغ گفته. همه ما برای پیچوندن دوستامون، مخفی کردن مطلبی از پدر و مادر، دودر کردن این و اون و خیلی جاهای دیگه به دروغ متوسل شدیم. بعضی جا ها یه دروغ کوچیک باعث شده که مجبور بشیم دروغهای بزرگتری بگیم. بعضی مواقع هم دروغهامون برملا شد و کلی شرمنده شدیم. البته من بیشتر میخوام در اینجا راجع به دروغگویی در زندگی گی ها صحبت کنم.
بیشترین مورد دروغگویی در گی ها (در ایران) از نظر من دروغ گفتن به پدر و مادره. از خودم مثال میزنم. من هیچ وقت به خانواده ام نگفتم که گی هستم و حتی اگه از من بپرسند، دروغ میگم. فکر کنم در جامعه ایرانی دروغ گفتن به خانواده در خیلی از جاها نشانه احترام به خانواده ست. به عنوان مثال در خیلی از خانواده ها اگر پسری مستقیم به مادر خودش بگه که مثلا دوست دختر داره، به مامانه بر میخوره و بی احترامی حساب میشه ولی اگه همین موضوع رو از طریق یواشکی و خواهر پسره بفهمه به روی خودشم نمیاره. در حقیقت برای دروغ نگفتن -به نظر من- دو طرف باید منطقی باشند و ظرفیت حقیقت رو داشته باشند که متاسفانه اکثر پدر و مادر ها اصلا منطقی نیستند و در بعضی موارد ترجیح میدن دروغ بشنون تا حقیقت رو.
نکته دیگه اینه که اگه به پدر و مادرمون بگیم که گی هستیم، مسلما برخورد خوبی از پدر و مادر و خانواده خودمون نمی بینیم. در حقیقت ما با دروغ گفتن و تظاهر به استیریت بودن از برخورد بد و تاوانی که باید برای گفتن حقیقت بپردازیم، فرار میکنیم. هرچند که من به هیچ صورتی دروغ گفتن رو صحیح نمی دونم، ولی دروغ گفتن به خانواده را به مشکلاتی که بعد از گفتن به خانواده به وجود میاد، ترجیح میدم. شاید یه دلیل دیگش که من نمیگم این باشه که کلا این یه موضوع خصوصیه و خیلی به پدر و مادر ربطی نداره.
یه مورد دیگه که گیها به هم دروغ میگن، سکسه مخصوصا اگه با هم بی اف باشن. خیلی از گیها بعد اینکه با کسی بی اف شدن، کلی قسم میخورن که امکان نداره با کسی سکس کنن و .... و لی بعد از یه مدت شروع میکنن یواشکی سکس کردن. اصلا کاری به این قضیه ندارم که چرا سکس میکنن یا اینکار بده یا خوب، ولی اگه اینکارو میکنن به طرفشون بگن و حق دونستن این کار رو به طرفشون بدن، حتی اگه بعد از دونستن این کار رابطشون تموم بشه.
البته این مطلب نصفست و میخواستم بیشتر بنویسم ولی فردا باید برم پادگان و وقت ندارم. یه مدت نمیتونم منظم آپدیت کنم که از همتون پوزش میخوام.

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

سربازی

یکی از چیز هایی که همیشه منو میترسوند، رفتن به سربازی بود. بعد از اینکه درسم تموم شد و فارغ التحصیل شدم، این ترس بیشتر و بیشتر در من نمود پیدا کرد. تو چند ماه اخیر خیلی سعی کردم راهی برای معافیت خودم پیدا کنم (از راه گی بودن اقدام نکردم و نمیخوام هم اینکارو بکنم) که متاسفانه به نتیجه نرسید و من معاف نشدم و هفته بعد هم اعزام میشم. روزی که کمسیون پزشکی داشتم و معلوم شد که معاف نشدم، خیلی برام روز بدی بود. خودم رو یه انسان شکست خورده میدیم. فکر میکردم تمام زندگیم نابود شده و من دیگه راهی ندارم. اما بعد از یکی دو روز تونستم خودمو آروم کنم و بشینم فکر کنم که حالا چیکار کنم. اولین فکری که به ذهنم رسید، امریه بود. یه لیست از کسایی که میتونستن بهم در این زمینه کمک کنند تهیه کردم و با همشون تماس گرفتم. قبلا یه جایی کار میکردم، به اونجا هم سر زدم. یکی از دوستام که تو لیستم نبود از این موضوع با خبر شد و قول کمک داد. البته کارهای من هنوز به نتیجه نرسیده و هنوز امریه هم ندارم ولی نکته اینه که دست از تلاش کردن بر نداشتم و دیگه خودم رو یه قربانی نمیدونم. عامل بودم و واکنشی برخورد نکردم (ر.ک. به کتاب هفت عادت مردمان موثر، استفان کاوی).
یه نکته مثبت دیگه ای هم که موضوع سربازی برام داشت، شناخت بهتر دوستام و بالاخص خانواده ام بود. بهتر فهمیدم که نقش من در خانواده ام چیه و چقدر میتونم روی کمک و حمایت اونها حساب کنم. در حقیقت خانواده من برای این موضوع - که از نظر من یکی از مهمترین موضوع های زندگی من هست - کمک زیادی نکرد، نه موقعی که دنبال کار معافی بودم و نه موقعی که دنبال کار امریه بودم. حالا دیگه میدونم در مقاطع بعدی زندگیم نباید از خانواده ام توقع و انتظار کمک زیادی داشته باشم. هرچند این بهاییه که دارم به ازای استقلال خودم میپردازم. این مهم نیست که کسی بهم کمک نکنه، بلکه مهم اینه که من هدف خودمو دنبال میکنم و همیشه دنبال راه حل هستم که به هدف خودم برسم.
نکته دیگه اینه که سربازی از نظر خیلی ها علافیه و هدر دادن وقت. از نظر عامه مردم سربازی 2 سال عقب افتادن از زندگی و کاره. ولی هنوز که سربازی من شروع نشده، من کلی تجربه به دست آوردم و دید بهتری پیدا کردم. تلاش میکنم که در طول سربازی هم تجربه ها ی بیشتر و بیشتری کسب کنم که همه اینها به رشد و بلوغ روانی من کمک میکنه. سعی میکنم که در این دوران یاد بگیرم و تجربه کسب کنم، لذت ببرم و برای رسیدن به هدفم تلاش کنم و سعی میکنم که سربازی برای من اتلاف وقت نباشه. سربازی یک مرحله از زندگیه منه که منو به هدفم نزدیک میکنه و یه وقتیه برای مطالعه، یادگیری و کسب تجربه.

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

یک سفر/ یک پسر

یک - دوشنبه صبح رسیدم شهرشون. بهش تلفن کردم و گفتم که من ترمینالم. اونم تو راه بود و داشت میومد دنبلام. تا حالا همو ندیده بودیم، فقط عکس از هم دیده بودیم و وب کم. خیلی هیجان زده بودم. کلی راه از تهران رو برای دیدن اون اومده بودم. بهم تلفن کرد که کجای ترمینال هستم. از دور که داشت میامد شناختمش. قیافش همونی بود که تو وب کم دیدمش ولی تو وب کم خیلی جدی نشون میداد که از روبرو اصلا اینطور نبود. میدونستم خیلی قد بلنده ولی فکر میکردم قدش بلند تر از این باشه. بعد سلام علیک و روبوسی رفتیم تو ماشینش. هی زل زده بودم و بهش نگاه میکردم. اونم همینطور که رانندگی میکرد دزدکی بهم نگاه میکرد. گفت خوشحالم که بالاخره بعد 4 ماه دیدمت.

دو - از یه پیغام ساده شروع شد. براش پیغام گذاشتم که دوست دارم بیشتر باهم آشنا بشیم و اون هم از این پیشنهاد استقبال کرد. تو این 4 ماه خیلی بهم نزدیک شدیم و من احساس کردم وقت اون رسیده که همو از نزدیک ببینیم. برنامه هام رو جور کردم و با خودش مشورت کردم که کی بیام که به درسش لطمه نخوره و راه افتادم. تو راه افکار عجیبی داشتم. که چرا دارم میرم؟ چرا واسه کسی که فقط ازش چندتا عکس دیدم و چند بار تلفنی حرف زدم دارم میرم؟ اگه خوشم نیاد چی؟ اگه اون خوشش نیاد؟ و اگه هردوتامون خوشمون بیاد، بعدش چی؟ من تهران و اون اونجا.

سه - شاید خیلی ها کاری که من کردم رو نکنن. خیلی ها بلند نمیشن هزار کیلومتر برن تا کسی رو که 4 ماهه باهاش چت میکنن رو ببینن. ولی من برای خودم رفتم. برای دل خودم. برای اینکه حسم میگفت برو. خیلی هم خوشحالم که رفتم. اگه من چیزی میخوام باید براش تلاش کنم. فکر نمیکنم واسه کسی یه بی اف از اسمون براشون بیافته، یا تو تاکسی نشسته باشه و یهو پسر آروزوهاش کنارش بشینه و در خوبی و خوشی باهم زندگی کنن.

چهار - از قبل باهم قرار گذاشته بودیم که اگه از هم خوشمون نیومد حتما به هم بگیم. وقتی که بالاخره تو هتل روبروی هم و تنها نشستیم ازش پرسیدم. همون جوابی رو شنیدم که خودم آماده کرده بودم بگم. وقتی که پیشش نشستم و دستم رو کردم تو موهاش احساس کردم که دارم میلرزم. حس نا آشنایی نبود. قبلا هم تجربه اش رو داشتم. تپش قلبم، لرزیدن بدنم، هیجان درونی ام همه و همه خبر از یه حس قشنگ میداد. نه، نمیگم که با یه نگاه عاشق شدم بلکه اینو دیدم که میتونم عاشقش بشم، میتونم بهش دوست داشتنمو نشون بدم و میتونم در کنارش آرامش بگیرم. به این فکر کردم که من در زندگی خودم خیلی آدم های جور واجور دیدم ولی شاید 2 نفر بودن که من این حس رو بهشون داشتم.

پنج - انقدر تو این دو روز احساس خوب ازش گرفتم که نیمدونم کدومش رو بنویسم، انقدر بهم خوش گذشت که نمی دونم کجاش رو تعریف کنم. وقتی روز اخر باهم رفتیم کافی شاپ و تا 2 ساعت بعدش قرار بود من برگردم، ازش تشکر کردم و بهش گفتم که لحظات خیلی خوبی با تو گذروندم و متشکرم که این دو روز رو با من بودی، گفت اومدنت همراه با هیجان و شادی بود و خیلی خوشحالم که برای من اینهمه راه اومدی ولی رفتنت برام سخته. دیدم که چشاش قرمز شد و پر اشک.

شش - شاید تا چند ماه دیگه نتونم دوباره ببینمش، نمیدونم اصلا چی پیش میاد. من سربازم و معلوم نیست کجا میوفتم، اون دانشگاه داره و بعدشم سربازی، شاید فرصت های با اون بودن خیلی کم باشه، شاید روزی هم بیاد که با هم باشیم، ولی خوشحالم که هنوز میتونم عاشق باشم، که هنوز ظرفیت دوست داشتن رو دارم، که هنوز میتونم محبت های یکی دیگه رو درک کنم. از این خوشحالم که دیدمش، از این خوشحالم که تونستم احساس خوبی بهش بدم و مهمتر از همه خوشحالم که با پسر مهربان، با ادب، خوش تیپ و احساساتی مثل اون آشنا شدم.

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

بچگی ....

وقتی بچه بودم، شاید موقعی که 8 یا 9 سالم بود، به اصرار خواهرم که خیلی از من بزرگتره تمامی شعر صدای پای آب سهراب رو حفظ کردم. اون زمان حفظ کردن یه شعر نو اونم مثل صدای پای آب که حدودا 35 صفحه بود خیلی برام مشکل بود، تازه تقریبا هیچی ازش سر در نمی آوردم. اما خواهرم میگفت که بزرگتر که بشی میفهمیمی. از اون زمان تا حالا که 15 سال میگذره، هر موقع که این شعر رو خوندم یه برداشت متفاوت ازش داشتم که متاثر حال هوای اون دورانم بود. الان دیگه خیلی از قسمت هاشو یادم رفته، ولی هر موقع که کتاب سهراب رو ورق میزنم و به این شعر میرسم به یاد خیلی از خاطراتم زندگیم می افتم. هنوزم به این بلوغ نرسیدم که تمام این شعر رو درک کنم ولی هنوز این شعر برام تازگی داره و بعضی از جا هاش رو خیلی دوست دارم. سهراب محبوبترین شاعر منه و همیشه شعر های سهراب رو من تاثیر زیادی داشته.
.

.

اهل کاشانم، روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی
.

زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است .........


پیوست : از تمامی دوستانی که نظر گذاشتن و منو تو جمع خودشون پذیرفتن متشکرم