آزادی
1-آیا دیده اید کسی در مجلس ترحیم لباس قرمز بپوشد؟
ׁׁׁׁبیشتر ما فکر می کنیم آزادیم، اما با کسانی معاشرت می کنیم که دوستشان نداریم. به تماشای فیلمی می رویم که دیگران می گویند زیباست. لباسی می پوشیم که به ما گفته اند مد است. آن طوری زندگی می کنیم که دیگران به ما تلقین کرده اند بهترین است. بدون تایید دیگران نمی توانیم حتی چند قدم راه برویم و چون حرف دیگران برایمان مهم است، طوری تصمیم می گیریم که از ما انتقاد نکنند. به مهمانی ها و مجالس می رویم و لبخند می زنیم نه برای اینکه واقعا شادیم و احساس خوشبختی می کنیم، بلکه برای اینکه دوستمان بدارند. هیچ وقت فکر نمی کنیم که در حقیقت برده ایم، برده ی قواعد خانواده، اجتماع و سنت. متاسفانه خود را از دیگر مردم آزادتر می دانیم و هیچوقت فکر نمی کنیم که این قواعد را چه کسی نوشته است: "مهم نیست، تا بوده همین بوده. این سنت ها غیر قابل تغییرند و می بایست بی چون و چرا اجرا شوند". فکر می کنیم آزادی همین است: گذاشتن هرروزه ی ماسکی بر صورت، رفتار کردن به صورتی که دیگران می خواهند و اجرای قواعدی که با آنها مخالفیم. گاهی نیز آزادی را با بی تعهدی اشتباه می گیریم، فکر می کنیم چون با کسی دوست نیستیم و یا به کسی یا چیزی متعهد نیستیم، آزادیم. ولی آزادی این نیست. آزادی مطلق وجود ندارد، بلکه چیزی که وجود دارد آزادی انتخاب است و تعهد به آن انتخاب.
2- من انسانی آزادم، آزاد و مستقل، اما در مجلس ختم قرمز نمی پوشم، آبی تیره مناسب تر است.
ׁׁׁׁاز بچگی برای آزادی و استقلال خود جنگیدم، مهمترین خواسته ام بوده. با مادرم جنگیدم که می خواست پزشک شوم، نه مهندس. با برادرم جنگیدم که خود را جای پدر مرحومم می دانست و در جزئی ترین مسائل زندگی من دخالت می کرد. با نزدیکان خود جنگیدم چون دقیقا می دانستند من باید چه طور زندگی کنم و اگر به نظریات آنها عمل نمی کردم مرا به باد انتقاد می گرفتند. برای کنکور جنگیدم تا از چنگ انسانهایی که به حکم دوست داشتن مرا برده ی خود کرده بودند، رهایی یابم. برای تملک مقداری از ارثیه خود جنگیدم تا خانه ای اجاره کنم؛ چرا که به نظر خانواده مستحق این پول نبودم « اخاذی خانواده ها: اگر این کار و آن کار را بکنی، به تو پول می دهیم.» برای معافیت سربازی ام جنگیدم؛ چرا که سربازی را با آزادی خود در تناقض می دیدم و حالا نیز می جنگم: برای رفتن از این شهر، از این کشور.
ׁׁׁׁدر این حین، گاهی نیز فکر می کردم که آیا این همه جنگ ارزش دارد؟ آیا بهتر نبود مانند برادرم تن به خواسته های خانواده ام دهم؟ زندگی در شهری کوچک در کنار مادرم؟ تبعیت از نظریات او و در ازای آن حمایتش؟ حمایتی که من همیشه استقلال و آزادیم را به آن مرجح دانستم.
3- شاید بشود قرمز هم پوشید!
ׁׁׁׁامشب برای قوی شدن زبان انگلیسیم کتاب "زهیر" را دوباره می خواندم، قسمتی از آن کتاب توجه مرا به خود جلب کرد، طوری که برای ملموس بودن مفاهیم آن به ترجمه ی فارسی اش رجوع کردم (هنوز کتاب خواندن به انگلیسی برایم مانند فارسی دلنشین نیست) :
ׁׁׁׁ"حالا آزادم، در زنجیر هم آزاد بودم، چرا که هنوز برای من آزادی محترم ترین چیز دنیاست. البته این باعث شد باده هایی را بچشم که دوست نداشتم، کارهایی بکنم که نباید می کردم و دیگر تکرار نکردم، داغ زخم های بسیاری بر جسم و جانم بماند، بعضی ها را برنجانم … . از رنج هایم پشیمان نیستم، داغ زخم هایم را مثل مدال حمل می کنم، می دانم بهای آزادی سنگین است، به سنگینی بهای بردگی؛ تنها فرقش این است که این بها را با لذت و لبخند می پردازی، هرچند لبخندی آمیخته به اشک."