A Queer Diaries

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

آزادی


1-آیا دیده اید کسی در مجلس ترحیم لباس قرمز بپوشد؟

ׁׁׁׁبیشتر ما فکر می کنیم آزادیم، اما با کسانی معاشرت می کنیم که دوستشان نداریم. به تماشای فیلمی می رویم که دیگران می گویند زیباست. لباسی می پوشیم که به ما گفته اند مد است. آن طوری زندگی می کنیم که دیگران به ما تلقین کرده اند بهترین است. بدون تایید دیگران نمی توانیم حتی چند قدم راه برویم و چون حرف دیگران برایمان مهم است، طوری تصمیم می گیریم که از ما انتقاد نکنند. به مهمانی ها و مجالس می رویم و لبخند می زنیم نه برای اینکه واقعا شادیم و احساس خوشبختی می کنیم، بلکه برای اینکه دوستمان بدارند. هیچ وقت فکر نمی کنیم که در حقیقت برده ایم، برده ی قواعد خانواده، اجتماع و سنت. متاسفانه خود را از دیگر مردم آزادتر می دانیم و هیچوقت فکر نمی کنیم که این قواعد را چه کسی نوشته است: "مهم نیست، تا بوده همین بوده. این سنت ها غیر قابل تغییرند و می بایست بی چون و چرا اجرا شوند". فکر می کنیم آزادی همین است: گذاشتن هرروزه ی ماسکی بر صورت، رفتار کردن به صورتی که دیگران می خواهند و اجرای قواعدی که با آنها مخالفیم. گاهی نیز آزادی را با بی تعهدی اشتباه می گیریم، فکر می کنیم چون با کسی دوست نیستیم و یا به کسی یا چیزی متعهد نیستیم، آزادیم. ولی آزادی این نیست. آزادی مطلق وجود ندارد، بلکه چیزی که وجود دارد آزادی انتخاب است و تعهد به آن انتخاب.

2- من انسانی آزادم، آزاد و مستقل، اما در مجلس ختم قرمز نمی پوشم، آبی تیره مناسب تر است.

ׁׁׁׁاز بچگی برای آزادی و استقلال خود جنگیدم، مهمترین خواسته ام بوده. با مادرم جنگیدم که می خواست پزشک شوم، نه مهندس. با برادرم جنگیدم که خود را جای پدر مرحومم می دانست و در جزئی ترین مسائل زندگی من دخالت می کرد. با نزدیکان خود جنگیدم چون دقیقا می دانستند من باید چه طور زندگی کنم و اگر به نظریات آنها عمل نمی کردم مرا به باد انتقاد می گرفتند. برای کنکور جنگیدم تا از چنگ انسانهایی که به حکم دوست داشتن مرا برده ی خود کرده بودند، رهایی یابم. برای تملک مقداری از ارثیه خود جنگیدم تا خانه ای اجاره کنم؛ چرا که به نظر خانواده مستحق این پول نبودم « اخاذی خانواده ها: اگر این کار و آن کار را بکنی، به تو پول می دهیم.» برای معافیت سربازی ام جنگیدم؛ چرا که سربازی را با آزادی خود در تناقض می دیدم و حالا نیز می جنگم: برای رفتن از این شهر، از این کشور.

ׁׁׁׁدر این حین، گاهی نیز فکر می کردم که آیا این همه جنگ ارزش دارد؟ آیا بهتر نبود مانند برادرم تن به خواسته های خانواده ام دهم؟ زندگی در شهری کوچک در کنار مادرم؟ تبعیت از نظریات او و در ازای آن حمایتش؟ حمایتی که من همیشه استقلال و آزادیم را به آن مرجح دانستم.

3- شاید بشود قرمز هم پوشید!

ׁׁׁׁامشب برای قوی شدن زبان انگلیسیم کتاب "زهیر" را دوباره می خواندم، قسمتی از آن کتاب توجه مرا به خود جلب کرد، طوری که برای ملموس بودن مفاهیم آن به ترجمه ی فارسی اش رجوع کردم (هنوز کتاب خواندن به انگلیسی برایم مانند فارسی دلنشین نیست) :

ׁׁׁׁ"حالا آزادم، در زنجیر هم آزاد بودم، چرا که هنوز برای من آزادی محترم ترین چیز دنیاست. البته این باعث شد باده هایی را بچشم که دوست نداشتم، کارهایی بکنم که نباید می کردم و دیگر تکرار نکردم، داغ زخم های بسیاری بر جسم و جانم بماند، بعضی ها را برنجانم … . از رنج هایم پشیمان نیستم، داغ زخم هایم را مثل مدال حمل می کنم، می دانم بهای آزادی سنگین است، به سنگینی بهای بردگی؛ تنها فرقش این است که این بها را با لذت و لبخند می پردازی، هرچند لبخندی آمیخته به اشک."

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

عشق و وابستگی

ׁׁׁׁ"اگر به زبان مردم و فرشتگان سخن گویم و عشق نداشته باشم، به نُحاس ِ صدادهنده و سنج ِ فغان کننده مانندم. اگر صاحب عطیه ی پیشگویی باشم و آگاه باشم بر تمام اسرار و بر تمام دانش ها؛ اگر ایمانم چنان کامل باشد، تا آنجا که کوه ها را جا به جا کنم، و عشق نداشته باشم، هیچم.

ׁׁׁׁاگر تمامی اموالم را میان فقرا تقسیم کنم و اگر بدن خود را به آتش بسپارم، اما اگر عشق نداشته باشم، هیچ حاصلی به دستم نیست.

ׁׁׁׁعشق بردبار است، عشق مهربان است، در آتش حسد نمی سوزد، کبر ندارد، غرور ندارد، اطوار ناپسندیده ندارد، نفع خویش را خواهان نیست، خشم نمیگیرد، سوءظن ندارد، از ناراستی شاد نمی شود اما با راستی به شعف می آید، در همه چیز صبر می کند، همه را باور می کند، همواره امیدوارست و همواره بردبار ... . عشق هرگز نابود نمی شود." (1)



ׁׁׁׁشاید این چند خط پولس قدیس برای توصیف عشق کافی باشد، اما لازم می دانم نکاتی چند را در این باب متذکر شوم. عشقی که در اینجا بحث می شود، عشق بالغانه است، عشقی که حد و مرز ندارد، حساب و کتاب سرش نمی شود. تملک ندارد و به دنبال منفعت نیست. نمی دانم چرا اکثرا عشق با وابستگی اشتباه گرفته می شود. وابستگی و عشق دو مقوله مجزا هستند. وابستگی عشق به خطا رفته است. وابستگی تملک معشوق و در بند کشیدن و اسارت اوست و عشق آزادی او. عاشق بدون قید و شرط و بدون چشمداشت معشوقش را دوست می دارد، او را آزاد می گذارد، به او مظنون نیست و در قبال ابراز عشقش درخواستی ندارد و تایید معشوق را طلب نمی کند. به دنبال اثبات عشق خویش به معشوق نیست. به هم کس و همه چیز عشق می ورزد و به عشق دیگران به معشوقش حسد ندارد.

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁگر از دوست چشمت به احسان اوست

ׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁׁتو در بند خویشی نه در بند دوست.

ׁׁׁׁبه نظر من شعر "ای که تویی همه کسم، بی تو میگیره نفسم، اگه تو رو داشته باشم، به هرچی می خوام می رسم ... " و امثال آن، گرچه در نگاه اول بسیار عاشقانه به نظر می رسند که عاشق خود را در معشوق خویش غرق کرده است، اما وابستگی مطلق است. عشقی که ما را از نفس کشیدن باز می دارد، عشق نیست. عشقی درست است که ما را متعالی کند و به کمال برساند، به ما انگیزه دهد نه آنکه دست و پای ما را ببندد.

ׁׁׁׁعاشق و معشوق مانند دو ریل قطار به صورت موازی با هم حرکت می کنند. دو دنیای متفاوت، دو فکر مجزا که به یک سمت و یک جهت در حرکتند. دو دنیا که نه آنقدر از هم دور باشند که فکر کنند مستقل زندگی می کنند و نه آنقدر نزدیک باشند که به نظر برسد به حریم خصوصی هم تجاوز می کنند. البته چون هیچ انسانی کامل نیست، همیشه عشق با وابستگی همراه می شود. می دانیم که مالک معشوقمان نیستیم، اما چون کامل نیستیم، سعی در تملک او داریم، در قبال عشقمان درخواست می کنیم و به عشق فرد دیگری به معشوقمان حسد می ورزیم. به معشوقمان مظنونیم و سعی در اسارت او داریم.

ׁׁׁׁ"تجزیه و تحلیل عشق بس است. اینک باید بکوشیم که انرژی عشق از ما بگذرد ... . عشقی که هنگام نفوذ به درون ما، نرم می کند، ناب می کند، تازه می کند، بازسازی می کند، دگرگون می کند. پس بگذارید عشق وارد شود ... . هدف ما در این دنیا باید همین باشد: آموختن عشق ورزیدن ... . زندگی هزاران فرصت برای آموختن عشق ورزیدن در اختیار ما می گذارد ... . زندگی یک تعطیلات طولانی نیست، آموزش مداوم است. و مهم ترین درسی که در پیش داریم همین است: آموختن عشق ورزیدن، و هر بار بهتر عشق ورزیدن." (2)



1- قطعه ای از رساله ی اول پولس قدیس به قرنتیان، عهد جدید.

2- بخشی از کتاب عطیه برتر، پائولو کوئلیو.