نا امیدی
ׁׁׁׁنمیدانم کجای زندگیام هستم؛ کنترلی بر زندگیام ندارم؛ مانند آن سواری میمانم که افسار از دستش در رفتهاست و اسبش بی توجه به او به هر سمتی روان است، گاهی یورتمه میرود و گاهی میتازد؛ توان آن را هم ندارد که افسارش را بیابد. دیگر انگار تسلیم زندگی شدهام و سر جنگی با آن ندارم، مانند گوسفندِ عیدِ قربان که هنگام سر بریدنش گَه گاهی جفتکی میپراند اما در چشمان رامَش میتوان پذیرش را دید. شاید زیاد تر از حدی که باید ضعیف شدهام؛ شاید مدتیست که به خود نپرداختهام؛ شاید هم فقط افسردگی ناشی از پایان رابطهام با میلاد است. نمیدانم اما هرچه که هست مرا از این احساس نااُمیدی گُریزی نیست. تا گذر زمان با من چه کند.